نیلاب م. سلام

 

 
 

                                                               " خوابهای سی ساله"

 

                                                                         
 

بر یکی از قفسه های کتابخانه یی که اتاق نشیمن را از اتاق خواب خواهرم و من جدا میکرد، کتابی با پشتی یاقوتی که رویش با خط زرین دویده بود "روح القوانین"، کنار اعترافات و کتابهایی درباب جامعه شناختی، حقوق و اقتصاد جا قاپیده بود. در قفسه های پایینی مادر، اسپارتاکوس، بینوایان، آیدن ـ سپید اندام، شوراب، مرداره قول اس، پاشنۀ آهنین، پیرمرد و دریا، تصویر دوریانگری و آثاری ازین گونه و در قفسه های پایینتر کتابهای سرخ آتشین قرار داشتند.

کتابها از پدرم بودند. چندین بار با برگ گشتاندن کتابهایی که با "رمان" و "داستان" نشانی بودند تلاش کرده بودم، چیزی به اصطلاح سرم بکنم ولی موفق نگشته بودم. داشته های آنها به دیده ام مشکل و خسته کن می آمدند. مجله های مادرم اما زیبا بودند. زن روز، سیاه و سپید و چند تای دیگر. کم از کم عکسهای زیبا داشتند.

 

از آن خانه که به خانۀ دیگر کوچیدیم، شاید هشت سال داشتم. از شمار کتابهای پدرم هر روز کم میشد. دوستان پدرم کتابهایی که به امانت میبردند را واپس نمی آوردند. پدرم میگفت:" چه باید گفت... چنین است دیگر... ارزش انسان و آنهم دوست  بیشتر است از ارزش کتاب" . پدرم هنوز سخنش را تکرار میکند:"... ارزش انسان و آنهم دوست بیشتر است از ارزش کتاب". خوب میدانم، پدرم کتابهایش را چقدر دوست میداشت. البته دلیل پدرم این بوده که انسان آفرینشگر کتاب است. دیدگاه من پیوستیست به نظر پدرم. درست است که انسان آفرینشگر کتاب است اما جریان آفرینشگری با آن پایان نمییابد. سپس میشود کتاب آفرینشگر انسان. باز انسان آفرینشگر کتاب و .... این یک پروسۀ سیال و غیر قابل انکار است، در چشم من. انسان جایش را دارد. جای کتاب محفوظ میماند. بگذریم ازینکه جایگاه کتاب از شماری به اصطلاح دوستان چندین چندان برتر است. مقام قایل گشتنم برای کتاب شگفت برانگیز نباشد. جایی که برای شماری از کتابها قایل استم، برای خیلی از آدمان قایل نیستم.

 

ماجرای کتاب گوییا بایستی دنباله مییافت. نه یا ده سال داشتم. پدربزرگ، خواهر بزرگم و مرا به حویلی کنار حویلی خانۀ شان برد. حویلی دوم نیز به پدربزرگم تعلق داشت و با دیوار سنگی نسبتاً پخش از حویلی اصلی جدا میشد. حویلی نخست پدربزرگ پر بته گلها و درختهای سیب و آلوبالو بود. مامایم عصرانه بر صحن حویلی آب میپاشید. خاک نمناک، تازگی دستهای مادر را می آورد. عطر گل گلاب و یاسمن ـ بهارینه و شیرین در هم می آمیختند و از دیوار حویلی بالا شده به کوچه میپریدند. نماز شام شب بو بیدار میشد. عطرش با تماشای مهتاب غلیان میکرد. دیوانه وار میپروازید بر آسمان. و مهتاب در خیال همآغوشی با عطر گلش مهتابترین بود. خانه نمایی بود از خاک، گل و محبت. و مادربزرگ مهربانترین.

روزهای جمعه، عید و نوروز ما نواسه ها ـ فرزندان سه دختر و دو پسری که هنوز ترک خاک نکرده بودند، حویلی را پر از زندگی میکردیم. مادربزرگ چنین میگفت: "پر از زندگی...".

 

در حویلی دوم نیم حویلی را تاک انگور پوشیده بود. پیشتر میرفتی، چاه آبی بود سر پوشیده. میدانستم پیش از اینکه پدربزرگ خانۀ عصری را به جای قدیمی آباد بکند، از چاه آب میکشیدند. حالا بر چاه تخته سنگ بزرگی گذاشته بودند. مادر بزرگ بیشتر از همه میهراسید: مبادا نواسه یی فروغلتد در چاه.

یک خالۀ من مجرد، زیبا و جوان بود. گوییا زیبایی و جوانی کافی نبودند که گیسوی عسلی نیز بر "گنج شایگان"  خاله افزون شده بود. میگفت از خوردی برگیسویش آب تاک مالیده. همان بوده رفته رفته رنگ گیسو عسلی شده. خاله ام شاخ تاک را میبرید. تاک بر کف دستش قطره قطره میچکید. تاک میگریست. امروز میدانم که تاک میگریست. خالۀ سنگدل آب تاک بر گیسویش میمالید. شانه میزد، شانه میزد گیسو. اینسو و آنسو میزد گیسو. در چشم من رنگ گیسوی خاله چنان عسلی بود که زیر نور آفتاب مایل به زیتونی میشد. من دو دست بر گونه در تماشای آنهمه فکر میکردم گیسوی خاله پر از انگور است.

 

در گوشۀ حویلی دوم، خانه گکی بود. بر در چوبیش قفل آهنین آویخته. خانه گک در آن کنج حویلی معمای حل ناشدنی بود آنزمان برایم. پدربزرگ آنروز قفل آهنین در کلبه را در برابر چشمهای بهت زدۀ من و خواهرم گشاد. پدربزرگ نخست، خواهرم به دنبالش و من به دنبال خواهرم به داخل پا نهادیم. سقف و دیوار از تارهای جولا پوشیده و بوی کهنگی و رطوبت بالا بود. یک چاینک حلبی سیاه، چند پیالۀ شیشه یی بدون نعلبکی و اشیایی مانند بیل، راشبیل و خاک انداز در چندین سوی پراگنده بودند. الماری چوبی رنگ و رورفته یی نیز قفلی بر دهن، در کنج اتاق قرار داشت. یک طرف در اتاقکی نیمه گشاده بود. خواهرم به سوی در رفت. من به دنبالش. در را تیله کرد. در صدای محزونی کشید. صدای محزون، ناله یی را میماند. در باز میشد به سوی اتاق بسیار کوچک که به سختی دو نفر را در خود جا میداد. یک دوشک پینه یی قاتکردگی، کهنه و کثیف روی اتاق تاریک، نمزده خوابیده بود. خواهرم و من روی مانرا دور دادیم. پدربزرگ کنار الماری چوبی ایستاده و منتظر بود نزدیکش برویم. پدربزرگ کلید دیگری بر دست داشت. او این قفل را نیز گشاد. دو پلۀ الماری به دو سوی باز شدند. الماری پر از کتاب بود. کتابها به یکرنگ پوش بودند. پوشها نامهایی را حمل میکردند. نامها با سلیقۀ ویژه خطاطی شده. پوش کتابها شاید زمانی سپید بوده اند. آنروز اما به زردی گراییده. باورم نمیشد پدربزرگی که تنها قرآن شریف میخواند، آنهمه کتاب داشته باشد. ولی او  چرا کتابها را آنجا پنهان کرده بود؟ پدربزرگ به زودی ما را از خواب به بیداری کشاند و دهان باز مانرا بازتر کرده گفت:

ـ کتابها از شما. هرچه میخواهید میتوانید بردارید. اگر دل تان خواست برگردانید.

 

پدربزرگ الماری و کتابهایش را از خانۀ اصلی به آنجا انتقال داده بود. کتابها از مامای بزرگم بودند. مامایم از جیب خرجش هر ماه کتاب میخریده و به برادران و خواهران گفته بوده، اگر مبلغی میپردازند، اجازه دارند از کتابها استفاده بکنند در غیر آن نه. آنانی که پول میپرداختند اجازه داشتند حتا فرمایش خریداری کتاب دلخواه شانرا بدهند. هر که نمیپرداخت، اجازۀ مطالعۀ کتابهای ماما را نداشت. او میدانست که خواهران و برادران همچنان جیب خرج میگیرند. رفیقان ماما که پول نداشتند، میتوانستند کتابها را به امانت ببرند و بخوانند. "قانون" ماما روی منطقی استوار بود: آنانی که وضع "مالی "خوب دارند بایستی برای پشتیبانی از بازار کتاب و رواج خریداری کتاب کاری بکنند. در عوض دوستانی که توان خریداری را ندارند، "مجانی" کتاب را مطالعه بکنند. مادرم قصه میکند که به خاطر این ماجرا همیشه سرو صدا در خانه بلند بود. من مامای بزرگم را ندیده بودم. او در زمان محمد ظاهر ـ شاه سابق به لندن کوچیده دکترایش را گرفته و سر طبیب شفاخانۀ بزرگ و جراح نامداری در آن شهر بود. پدربزرگ که چشم بر راه مسافران بود امید در دل میپروراند، شاید روزی ماما داکتر و با او سه مامای دیگرم بازگردند. امروز میدانم آنروز گشادن الماری کتاب یعنی بریدن امید بازگشت ماماها برای پدربزرگ.

 

و اما زن سی ساله... در سالهای ده سالگی فکر میکردم زن سی ساله یعنی زن سالخورده. فکر میکردم زنان پیش از پیر شدن سی ساله میشوند. یعنی سی ساله و بعدش شتابناک پیر. سالهای چهل، پنجاه، شصت سالگی و بالاتر مطرح نبودند. از کجا این فکر به من رسیده بود؟ نمیدانم. شماری از خواهرخواندگان مادرم که در سالهای سی سالگی بودند، به نظرم سالمند می آمدند. اما آن سالمندی یکنوع جذابیت ویژه را حمل میکرد. وسوسه انگیز بود. خواهرخواندگان چهل سالۀ مادرم دلچسپ نمینمودند.

 

یکروز خواهرم در گلخانۀ خانه کتاب میخواند. کتاب را طوری به دست گرفته بود که نامش را نمیتوانستی بخوانی. از پوش زردرنگ کتاب دانستم که از کتابهای مامایم است. زنگ تلفن به صدا آمد. خواهرم که خانه میبود مرا نمیگذاشت به تلفن پاسخ بدهم. در حال تقریباً دویدن میگفت: " بری مه اس". آنروز نیز کتاب را باشتاب طوری روی میز پرتاب کرد که پشتی چهارم آن ـ که خالی بود ـ را میتوانست دید و دوید سوی تلفن. وقتی مطمین شدم که تلفن برای خواهرم است و گپ زدنش ساعتی به درازا خواهد کشید، رفتم سراغ کتاب. کتاب را، در حالی که خواهرم را زیر نظر داشتم تا مرا نبیند، دور دادم. روی پشتی سپید مایل به زرد خط آشنای مامایم به چشمم جهید: "زن سی ساله". پایینتر کوچکتر نبشته بود: "اونوره دوبالزاک".

 

" زن سی ساله" ستاره گون بر آسمان ذهنم آویزان ماند. خواهرم گهگاه کتابهای "مرموز" میخواند و آنها را چنان به دست میگرفت که موفق به خواندن نامها نمیگشتی. وقتی میپرسیدم:" چه میخوانی؟" بی آنکه چشم از کتاب برگیرد، با سردی پاسخ میداد: "بری اشتکا نیس". یگان وقت منتظر میشدم که مادرم او را صدا بزند یا او خود برای انجام دادن کاری برود تا ببینم چه میخواند. اما خواهرم که کاغذ را از پشت میخواند وقتی مشغول کاری میشد، کتابهای "مرموز" را از دیده ام در جایی پنهان میکرد.

کمی آنسو رفتم تا خواهرم گوشی تلفن به دست، از راهروی که میشد گلخانه را پایید، مرا نبیند. کتاب را با شتاب و اشتیاق گشادم. خواهرم پاره کاغذی را برای نشانی میان کتاب گذاشته بود. روزی کتاب "چیتی چیتی بنگ بنگ" ـ قصۀ موتری که گپ میزد را تا جایی که خوانده بودم، نشانی یعنی گوشۀ پایین برگ کتاب را به شکل مثلث کوچک قات کردم تا بعدتر دانسته باشم، تا کجا رسیده ام. پدرم که مرا زیر نظر داشت گوشزدم کرد، هرگز برگ کتاب را قات نکنم و در کتاب ـ گیرم با پنسل ـ جایی را نشانی نکنم. کتابچه یی بردارم و هرچه میخواهم از آن یادداشت بکنم؛ یک پاره کاغذ را بگیرم و در آنجایی کتاب که رسیده ام، بگذارم.

هان زن سی ساله... جای نشانی شدۀ کتاب را گشادم. چندین جمله خواندم. چشمهایم گرد گشتند. بدنم داغ شد. شاید گونه هایم گل انداختند. احساس خجالت سراپایم را گرفت. ارچند به درستی نمیدانستم آنهمه یعنی چه اما میتوانستم حدس بزنم که گپهای ممنوعی آنجاستند. ممنوع در سن و سالی که بودم معنای دست نبردن به کاری را میداد و آن بدون آوردن دلیل. وقتی کسی میگفت:" ممنوع است"، دستها، پاها و چشمهایم با یکنوع سکون مواجه میگردیدند. تنها چیزی که در من بیتاب و تحریک میشد، مغزم بود. پی بردن دستیازی خواهر به ممنوعیتها برای من یعنی رساندن خبر به مادر. احساس خجالت جایش را به خشم داد. بر خواهر بزرگ با خود شوریدم. او چگونه جرات میکند، چنان کتابی را بخواند. اصلاً مامایم چرا آنرا در کتابخانه اش نگهداشته بوده؟ یعنی مامایم کتاب را خوانده، پسندیده و نگهش داشته؟ موضوع مغلق میشد. با خود گفتم:" نه، مرا به مامایم کاری نیست. موضوع را پیچیده تر نسازم. فعلاً باید به خواهرم برسم. اوه اگر پدربزرگ بداند، این چه کتابیست، کتابها را دوباره زندانی خواهد ساخت." خشمم را باید فرومیخوردم. دلم میخواست به مادرم بگویم، خواهرم چه کتابهایی میخواند اما آنگاه مادرم شاید بر خواهرم بر می آشفت و خواهرم پی میبرد که مادر آنرا از من میداند. مناسبات تیرۀ ما تیره تر میشد. اوه خواهر من ... خواهر من.... ارچند امروز میدانم کنجکاوی یک دختر یازده، دوازده ساله میتواند چقدر اذیت کننده باشد و حوصله را به آخر برساند. پسانترها که به رمانخوانی روی آوردم، در نخستین فرصت زن سی سالۀ بالزاک را خواندم.

 

وقتی به سالهای بیست سالگی رسیدم، زن سی ساله را با بلوز گلشن چسپ یخن گشاد، دامن تنگ کوتاه چاکدار، جراب نازک پرنقش و نگار و کفشهای براق پاشنه بلند سرخ مجسم میکردم. گیسوی فرفری کوتاهش تا پایین بناگوشش میرسید. با کاکل زدنهایش عطر مستی آفرین در هوا میپاشید. چشمهایش سیاه کردگی، لبهایش آلوبالویی و ناخنهای بلندش به رنگ لبهایش بودند. زن از پیری خیلی فاصله داشت. او نه که زمستان نبود؛ هنوز به تابستان نرسیده و بهار بود.

بالزاک گشت میزد در چار سوی زن و سرنوشتش را میبافت. زن اسیر دستهای بالزاک بود. اسیر تخیلات بالزاک بود. بالزاک میتوانست زن را چنان نقاشی بکند که دلش میخواهد و چنان سرنوشتی برایش ببافد که به مزاحش برابر بود. زن نمیتوانست چیزی باشد غیر از تصورات بالزاک.

اما آن زن سی ساله ارزش درونیی را نمیبرد. نه اینکه زنی با چنان استایلی از ارزشهای درونی احتمالاً به دور باشد بلکه ذهن آوان بیست سالگیهای من انباشته از تجملات بیرونی آنگونه یی بود. هنگام گذر از بیست و پنج سالگیها زن سی ساله نخست رنگ آلوبالویی ناخنهایش را زدود. سپس ناخنها را کوتاه ساخت. دیری نگذشت که تصویر زن سی سالۀ گیسو فرفری ازهم دریده و از ذهنم زدوده گشت. آن عبور، مفاهیم و پدیده ها را از نو معنا کرد. تصویر زن سی ساله سپید گشت. مجرد گشت. ناپدید گشت.

 در آن گذر پرخم و  پیچ سالهای بیست و پنج سالگیها زنان سی سالۀ افغانستان را تنها نه در چارچوب خانواده و دوستان که در فلمهای هنری و مستند، کتابها و مجله ها کاویدن گرفتم. دیگر در چشمهای زن سی ساله موج زندگی نمیخروشید. لبهایش کفیده بودند. رشته های موی بیشتر سپید تا سیاه را زیر چادر پاره پاره پنهانیده بود. روانش از چادرش پاره تر بود، داماد داشت ولی بیوه بود. زن اما نجابت و شرافت داشت.

 زن چیزی شد غیر از زن سی ساله در ذهن بیست سالۀ آنگاهیم. تصاویر زنان سی سالۀ سرزمینهایی چون افغانستان بالزاک را دور و دورتر میساخت. آری. چگونه از یاد برده و پی نبرده بودم؟ او بود. خودش بود. اویی ده سالگیهایم بر گشته بود با یک تفاوت بزرگ : سی ساله، سالمند اما زنده. و آن نشانه بود. نشانه یی برای نزدیکی روانی سالهای ده سالگی و فرجام بیست سالگیها ـ سفر به سی سالگی. در میانۀ بیست سالگیها مثل اینکه میخواستم دنیایی که هرگز آنگاه نمیدانستم در آن زیستن نمیتوانستم ولی عبوری از آن جز من بود را تجربه بکنم. یک گذر کوتاه ولی رو به رو با انفجارات پیهم. انفجارات کشنده. انفجار در ذاتش کشنده است. آنچه پس از آن به دست می آید، یا یک ویرانۀ ابدیست که حتا سفر رویا و تمنا در ما از بربادیش نمیکاهد و یا شانسی برای ساختن چیزی از برترینهای گذشته (تلخ یا شیرین) و رویاهای آینده. در حقیقت اعمار بنای آمیزه یی از دو دنیای مجازی. اگر به گذشته به چشم رویا ببینیم و به آینده نیز.  

*       *       *

از کلبه گک بیرون شدم. دو کتاب را چسپانده بر سینه و دو دست را بر آنها چلیپا کشیده محکم شان گرفته بودم. بالزاک با یخن گشاده، سیگار بر لب و سبیلهایی با خاکستر سیگار آلوده دستها در جیب زیر تاک انگور ایستاده بود. میان او و زن سی ساله فاصله ایجاد شده بود. بالزاک از دورها زن را تماشا داشت. رفتم نزدیکش. رفتم نزدیک بالزاک. به او  گفتم:" اما این نمیتواند پایان ماجرا باشد. این نمیتواند چهرۀ زن سی ساله باشد. مجاز نیست که به زن سی ساله چنین فرجامی ببخشیم. گیریم زندگی با تمام نیرو بتلاشد صورت زن را بخراشد. ضرور هم نبود که دختر بزرگتر "زن سی ساله" خواهر ناتنیش را به دریا پرتاب و او را غرق بکند...". با گفتن جملۀ فرجامین از گوشۀ چشم به بالزاک دیدم. در دلم گشت که جملۀ آخر را نباید میگفتم. اما آن تردید با سرعت از سوی "من" قویتر سرکوب گردید: " از بیان افکارت مهراس!".

 

بالزاک طوری به من نگریست، گوییا میگفت:" من یک پهلوی درد زن را کشیدم. تو پهلوهای دیگرش را بکش. من میخواستم پنجه کشیدن زندگی بر صورت زن را نشان بدهم. تو با هر چه مورال داری، بیارایش. من پهلویی را 167 سال پیش زن سی ساله نام نهادم. تو برو هر نامی میخواهی به زن سی سالۀ خویشتن ببخش.".

 

 با آن نگاه سیگارش را به زیر پایش انداخت. زیر ستون فرسودۀ چوبی که تاک انگور گرداگردش پیچیده بود. با کفش روی سیگار رفت و خاموشش ساخت. کفشش با گل آلوده گشت. شمال تندی وزیدن گرفت. بالزاک دستهایش را از جیبهایش بیرون کشیده دو تکمۀ بالایی پیراهن سپیدش را بست. روان شد سوی دری که به حویلی اصلی باز میشد. من از عقب بالزاک راه افتادم. او سرش را پایین کرد تا از چوکات ِ در ِ دیوار ِ پخش بگذرد. شمال تندتر میوزید. وقتی حویلی اصلی را جدی گرفتم، پاییز بود. بته های گلاب، یاسمن و شببو خمیده، بیبرگ و بیبو بودند. درختهای آلوبالو و سیب خزانزده. حویلی خالی بود. خالی " از زندگی". با شتاب بر سنگهای شکستۀ زمین خامه به سوی یگانه تعمیر حویلی اصلی گام برداشتم. وقتی وسط حویلی یعنی در برابر خانه رسیدم، قفلی بر در آویخته دیدم. بالزاک به آخر حویلی رسیده بود. من کنار کرتها و تعمیر ایستادم. بالزاک رویش را برگرداند. ایستاد. لبخند زد و در چادر آهنیی که به کوچه روی میکرد را گشاد. از لخک در بیرون شد. در را عقبش چفت کرد. رفتنش را طبیعی پذیرفتم. صفه را دو پله بالا رفتم. پنجره های بسته را لمس کردم. دستهایم را بر شیشه های کلکینها سپر ساخته گذاشتم تا مگر چیزی را دیدن بتوانم. پرده های سپید نمیگذاشتند به درون خانه بنگرم. از صفه فرآمدم. دورادور تعمیر را گشت زدم. سرم را بالا کردم. پنجره های منزل بالایی را همچنان پرده های سپید پوشیده بودند.

 

*     *      *

 

اشکم با درد گوییا فناناپذیر همراه بود. با درد مهاجرت، دوری، جدایی، گذشتۀ از هم گسسته و آیندۀ طلسم شده. با پنجره های بسته و پرده های آویخته. با حویلی خالی خزانزده. با نبود آنانی که به زیبایی عطر شببو دوستم داشتند و دوست شان داشتم.

دردی که مرا ساخته  و امروز جز من بود، بیدادگرانه باز به گریستنم واداشته بود. مثلی اینکه گرد و غبار دل و درون با گریستن برون آیند. میشود با هر گریستن خویش را تکرار کرد و با هر تکرار انرژی فوق العاده برای خلاقیت یافت. وقتی درد بزرگ را آبستن باشی، هر چه بزایی حادثه میشود. داستانی، تابلویی، شعری یا سرودی. چونان تولد هر انسان که حادثه ییست. افسون کننده ترین اینکه انسان انسان یعنی حادثه به دنیا می آید. آنچه خانواده، جامعه، زمان و مکان از او میسازند؛ آنچه او از خودش میسازد، دنباله ییست در مسیر حادثه. هستند کسانی که به گیتی آمدن شان حادثه است. اما رفتن شان نه.

 

 پس از گریستن خشم آمد به سویم. خوبست گاهی بر خویش خشمگین گشت. با خویش سختگیر شد. سهم خویش را از درد برداشت. حساب تصفیه کرد؛ پیش از اینکه با دیگران. دسته یی سهم شانرا از درد کمتر بر میدارند. گروه دیگر بیشتر. من جز دستۀ دوم بوده ام.

اشکهایم را که خشم آگین میستردم، گفتم :" هرگز...هرگز...چنین نه! زن سی ساله باید نیرو و دانایی را شمایل بسازد. داستان زن سی ساله چنین پایان نخواهد یافت.".

پنجره ها و پرده ها را به حال شان رها کردم. سوی در حویلی راهی گشته صدا زدم:" اما نام زن سی ساله را تغییر نخواهم داد!". میخواستم پاسخ لبخند بالزاک را داده باشم. یکباره صدا گوییا از درۀ خزیده میان کوههای بلند بازبتابد:

"اما نام زن سی ساله را تغییر نخواهم داد...

 تغییر نخواهم داد...

 تغییر نخواهم داد..." طنین انداخت. صدا ترکیبی بود از صداهای زنانه و مردانه. ایستاییم بخشید. ایستادم و چنان آهسته که تنها من و بالزاک بشنویمش یکبار دیگر گفتم:

" اما نام زن سی ساله را تغییر نخواهم داد." و از حویلی بیرون شدم.

 

قفل الماری کتابهای مامایم بزرگ و در دستکولم بود. قفل را از دستکول بیرون برآوردم. کتابها را به داخل دستکول گذاشتم. در را از عقبم بستم و قفل را بر دهن در حویلی پدربزرگ آویختم.