نوشتۀ بانوی داستان نیلاب موج سلام

 

 

 هزار دست

 

اول نوامبر

1

نرگس از خود میپرسد:
"از چند روز به زیرزمینی نرفته؟"
او رفتن به زیرزمینی را هر روز به روز دیگر واگذاشته است. باید کارتنهای خالی را دور بیندازد. فردا موتر انتقال کاغذ و کارتن می آید. حقیقت اینست که از رفتن به زیرزمینی خوشش نمی آید. به گونه یی، انگار راهی جز این نداشته باشد، کلید تهکاوی را در روک الماری آشپزخانه میپالد. کلید زیر یک بسته نامه پنهان شده. یک شمار نامه ها گشاده اند، شمار دیگر هنوز بسته. 

نرگس یک طبقه پایین میرود. از منزل اول گذشته به نردبان زیرزمینی نزدیک میشود. چراغ زیرزمینی کنار زنگ در همسایۀ منزل نخست است. آنرا روشن میکند. پله هایی که او را به زیرزمینی میبرند، روشنی کمرنگ دارند و صاف اند مانند شیشه. ساختمان پله ها از ساختار پله های نردبان دهلیز عمومی تفاوت دارد. راهرو زیرزمینی دراز، باریک و تاریک است و تهکاوی نرگس در آخر راهرو. یعنی او باید از کنار درهای دیگر بگذرد. چراغ تباشیری راهرو نوری ندارد که دهلیز را به خوبی روشن بکند.
نور تباشیری گیسوی کوتاه آلوبالویی نرگس را پرجلایش ساخته چندین رشتۀ گیسو بر ابروهای پرش افتاده اند. از زیر رشته های آلوبالویی حرکت شتابناک و نامنظم چشمهای سیاهش به خوبی نموددار است. گونه هایش پریده رنگ و بیخون اند. وقتی آب دهنش را قورت میدهد و لبهای باریکش را بهم میساید، خشکی لبها و سپس خشکی گلویش را احساس میکند. دست چپ را زیر بازوی راستش پنهان کرده است. مثل اینکه سردش باشد. جاکت پشمی دراز جگری با شلوار شکاری قهوه یی قامتش را کوتاهتر مینماید. کفشهای بیپاشنه اش را گاه رفتن عمدی با سر و صدا به زمین زده کلید را بر دست تند تند تکان میدهد تا اگر خزنده یی در نزدیکیها باشد از فراراهش دور شود. شرنگ شرنگ بهم خوردن کلیدها بالا میشود. نرگس به آن بسنده نکرده با صدای بلند برمیخواند:

"دیگر اشکم مریز/دیگر اشکم مریز/زیبای من چشمهای من کور شد/اشکها از چشم من/ریزد چو بارانها/زیبای من چشمهای من کور شد/ له له له له له له /له له له له له له/ له له له له/له له له له له له/ اشکها از چشم من..."

با شنیدن و خواندن هربارۀ این آهنگ، پی میبرد که تصنیف با کامپوز معروف جهانی کوچکترین همخوانیی ندارد. آهنگ را بیشتر بخاطر کامپوزش دوست دارد. از آن گذشته آهنگ، یک فضای مضحک را در ناهمگونی کامل با وضعیت، موقعیت و افکار آشفتۀ نرگس در زیر زمینی به وجود آورده است.

نرگس کلید را در جاکلیدی میچرخاند. در سنگین و خاکستری تهکاوی باز میشود. بوی گندیدگی به مشامش میخورد و با عطر ملایم گیسویش درهم می آمیزد. او چراغ را روشن کرده سرش را بی اختیار پس میبرد. بو را پف میکند. به پیشانی خط انداخته هراسان هراسان به چهار طرف میبیند. تهکاوی چهار متر مربع است. طرف راست قوطیها و برسکهای رنگ، سوی چپ کارتنهای قطعه یی خالی قرار دارند. نرگس کارتنها را پس از اسبابکشی در آنجا نگهداشته بود. اکنون به نتیجه رسیده چون به این زودیها به دردش نمیخورند، بهتر است خویش را از شر آنها بیغم بسازد. یگانه کلکینچه رو به بالا باز است. چیز بیشتر در آنجا ندارد. نرگس سوی کارتنها میرود. میخواهد آنها را برداشته بیرون از ساختمان بگذارد. ناگهان چشمش در پهلوی کارتن به موجود کوچک دمدار پوشیده با تار عنکبوت میخورد که بوی متعفن میپراگند. چیغ میزند:

: یک موش
eine Maus"
: اییییییییییییی
iiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
: یک موش مرده"
eine tote Maus

کسی صدایش را نمیشنود. پس پسکی به دهلیز میبرآید. زمان معین پخش روشنی زیرزمینی تمام و چراغ خاموش میشود. نرگس اکنون بایستی دیوار را لمس کرده روان شود تا دستش به سوِچ بخورد. حالش از فکر تماس دست با دیوار پوشیده با تار عنکبوت و هزار گونه کثافت نزدیک بهم خوردن میشود. کثافت همیشه حال نرگس را بد میسازد؛ باز گاهی که چیزی را دیده نتواند. سرانجام کورمال کورمال سوچ را پیدا و چراغ را روشن میکند. رعدوار سرش را به عقب، بالا، پایین، چپ و راست گشتانده به دویدن می آغازد. دو پلۀ نردبان را یکی شمرده تلاش میکند زودتر از آن محل وحشتناک بیرون شود. بخاطر صاف بودن پله ها، نداشتن پاهای دراز و به خرج دادن شتاب، پایش به دیوارک پله یی میخورد. کم میماند واژگون شود. یک رگ پایش تاب میخورد. درد پا را جدی نمیگیرد. خویش را به منزل اول رسانده زنگ در همسایۀ دست چپ را فشار میدهد. زنگ در خانۀ خانه سامان را.

خانم دیک در را میگشاید. دستهایش را در پیشبند سپیدی که گلهای ریزۀ آبی دارد، خشک و دو حلقۀ گیسوی نارنجیش را از پیش چشمش دور میکند. پیشانی صافش کوتاه میدرخشد و روی سپیدش گردتر میشود. حلقه های نارنجی فنروار میجنبند و برمیگردند پیش چشم خانم دیک. خانم دیک پشت چشمش را پرداز فیروزه یی داده و زیر چشمش یک خط درشت سبز همرنگ چشمش کشیده. گوشواره های طلاییش با کوچکترین حرکت میجنبند. پیشبند تا نوک دامنش میرسد. پاهای گوشتیش در پاپوشهای پشمی سپید و آبی آرام گرفته اند. عطر کیک داغ راهرو را می انبارد. نرگس شوکه به خانم دیک میبیند و پس از یک سلام عسکری میپرسد:
"شوهر تان کجاست؟"

خانم دیک دستش را روی پستانهای پرش میگذارد و شگفتزده ( ارچند شوهرش خانه سامان است و خانم دیک نبایستی متعجب شود اما شاید با تماشای چهرۀ وحشتزده و گونۀ پرسش نرگس حیرتزده میبیند) میپرسد:
"شوهر من؟ ... چرا؟"

نرگس به لکنت می افتد:
"موش... یک موش... یک موش... در زیرزمینیست"

خانم دیک خویش را نمیبازد:
"در کجا؟"

نرگس بیحوصله میشود:
"گفتم در زیرزمینی... "

نرگس به چهرۀ منتظر خانم دیک ژرف میشود. چنین بر می آید، خانم دیک انتظار شنیدن توضیحات مشخص را در پیرامون داشته باشد. پس با شتاب ادامه میدهد:
"در تهکاوی من... یک موش مرده..."

خانم دیک در را نیمه میگشاید. میرود. با دستکشهای پلاستیکی برمیگردد و میگوید:
"برویم!"

نرگس سماجت میکند:
"نه! یک موش مرده... وههه"
شانه هایش را بالا برده چهره اشرا در هم کشیده اضافه میکند:
"در یک حالت وحشتناک... گندیده و پوشیده با تارهای عنکبوت... شوهر تان را بگویید، بیاید!"

خانم دیک متردد میشود. سرش را دور داده صدا میزند:
"مکس!"

آقای دیک با جثۀ خوردش از عقب خانم دیک نمایان میشود. موهای خرمایی تیره تا نیم سرش رفته اند. چشمهای آبیش خوردتر از همیشه به نظر میرسند. یک بخار کلان روی بینی پهنش زود جلب توجه میکند. ریشش بر صورت بیشتر سرخ تا سپیدش سه روزه رسیده است. بر یک گوشۀ دهنش ریزگیهای کیک نشسته اند. جاکت یخن بلند خاکستری که به سینۀ کشیده و بازوهای تنومندش چسپیده اندامش را سپورتی نشان میدهد. آقای دیک چیزی را در دهنش کاویده کاوبای رنگ و روی رفتۀ بدون کمربندش را بالا میکشد:
"سلام. چه گپ است؟"

نرگس به بخار روی بینی آقای دیک خیره شده میگوید:
"یک موش مرده ... وههههههههههه در تهکاوی... ببخشید، سلام... نمیدانم از کجا آمده... باید آنرا از آنجا دور کنید."

آقای دیک بی آنکه دور برود نیم تنه اش را دور داده دست پیش میبرد و کلید خانه را از میخ برمیدارد. سه میخ کنار هم در یک کلید آویز رخنه کرده اند. کلید آویز بر دیوار آویخته است. دو میخ دیگر بدون کلید اند. بر زمین کلید آویز چشمهای زنی از ترسیدن او میگویند. خانم و آقای دیک هر دو از در خارج میشوند. خانم دیک به نرگس میگوید:
"بروید. شما پیش شوید!"

نرگس متعجبانه لجاجت میکند:
"من؟... نه!"

و با گفتن آن، پله ها را لنگ لنگان به بالا، طرف خانه میدود و میگوید:
"صبر کنید که یک خریطۀ پلاستکی بیاورم."

خانم و آقای دیک هنوز در نیمۀ راهرو زیرزمینی استند که نرگس خویشتن را به آنان میرساند و میخواهد خریطۀ پلاستیکی را به دست خانم دیک بسپارد. خانم دیک ترسیده ترسیده به خریطه میبیند و دست پیش نمیبرد. نرگس پی میبرد که در خانم دیک هراس ایجاد کرده است. آقای دیک خریطه را از دست نرگس میگیرد. چراغ بار دیگر خاموش میشود. نرگس و خانم دیک یکصدا چیغ میزنند.

آقای دیک با بیحوصلگی میگوید:
"... صبر کنید..."
و سوچ را پیدا، چراغ را روشن میکند. نرگس کنار سوچ می ایستد. گامی به پیش نمیگذارد:
"من همینجا منتظر میمانم تا هر بار چراغ را روشن بکنم و باز در تاریکی نمانیم."

آندو میروند. زود برمیگردند. آقای دیک خریطۀ پلاستیکی را بر دست دارد. نرگس نمیخواهد دیر به خریطه ببیند. پیشتر از آنها پله ها را لنگیده بالا میدود و میگوید:
"آنرا در کثافتدانی من نیندازید"

همزمان رویشرا دور میدهد تا واکنش زن و شوهر را ببیند. خانم دیک یک ابرویش را بالا میبرد:
"یعنی در کثافتدانی خودمان بیندازیمش؟"

نرگس گپش را شتابناک اصلاح میکند:
"تشکر... تشکر بسیار زیاد. از کمک تان. چه فکر میکنید، از کجا آمده این موش لعنتی؟ "

خانم دیک میگوید:
"از کلکینچه. اما فعلاًبازش بگذارید تا بوی متعفن بیرون شود"

2

نرگس برای خبر گرفتن پست بکس به پایین میرود. پست بکس در بیرون از راهرو عمومی نصب است. وقتی دروازه گک پست بکس را میگشاید، کسی در نزدیکیها عطسه میزند. نرگس سر و گردنش را کژ نموده دور میدهد. شفق دلکشانه گوشۀ آسمان را از خود کرده و آسمان اوقیانوس شده است. به نظر میرسد، سلسله یی از امواج یاقوتی خموشانه بر بستر لاژوردی خوابیده باشند. خانم دیک طشت لباسهای شسته را کنارش گذاشته است. نرگس صدا میکند:
"در این وقت؟ آفتاب میرود و شما لباس می آویزید؟"

خانم دیک زیر درخت تنومندی که فراوان شاخه های تکیده اش به سوی پنجرۀ اتاق خواب نرگس سر خم کرده اند، بر طناب جامه می آویزد: 
"گفتند، فردا تمام روز آفتاب است. من شش صبح از خانه میروم. پس از چاشت برمیگردم. یک شب لباسها در بیرون باشند. آنقدر هم سرد نیست که یخ شان بزند."

نرگس نامه ها بر دست نزدیک خانم دیک میرود. به پرواز ملایم جامه ها در شامگاه و درخت دیده متفکرانه میگوید:
"ساختار درخت افسونم میکند. ببینید، تنه اش چگونه خمیده و چمیده قد کشیده."

خانم دیک جانپاک چهارخانۀ آبی و سپید را با تمام نیرو میتکاند. سرش را به طرف درخت دور میدهد:
"آها... میبینید این کژگردشی در درخت را؟ مانند اینکه برای مان جای پای جور شده باشد تا بتوانیم به بالا بخزیم." 

نرگس با بوییدن پودر کالاشویی بینیش را بالا میکشد:
"راستی چه به آسانی میشود از درخت بالا رفت."

همزمان تنه و شاخچه های درخت را میپاید و فکر میکند انگار انبوه شاخه ها برای تماشای خانۀ او پشت پنجره صف بسته باشند. چندین بار گپهایی در دلش میگردند که از خیر گفتن آنها میگذرد. هردو از موش چیزی نمیگویند. 

نرگس به خانه میرود. اتاقها را کنترول میکند. جراب سیاه در گوشۀ حمام را خیال موش میکند و کم میماند چیغ بکشد. هر لکه و پارچۀ تاریک را که میبیند، موشش میپندارد. در فکر گپ خانم دیک میرود:
"در زیرزمینیها موش پیدا میشود. اما در خانه نمیباشد. باز خانۀ شما در منزل دوم است. اگر مانند من در منزل اول میبودید، چه میکردید؟"

نرگس از ژرفای دل تمنا میکند، سخن خانم دیک راست باشد. دلش میخواهد برود و به خانم دیک بگوید، امشب بیاید در خانۀ او بخوابد. اما اگر چنان بکند، زن و شوهر به دیوانگی او باور کامل پیدا میکنند. شب احساس میکند، تب به جانش آمده. پایش درد میکند. با کریم مفصل ضربدیده و رگ تاب خوردۀ قوزک پای را مالیده جرابهای پشمی میپوشد. ده دقیقه روکها را برای پیدا کردن جرابهای پشمی گشته است. باورش نمی آید اویی که بر جرابهای پشمی دیگران خندیده، امشب چنین سردش شده باشد. پنجرۀ اتاق خواب را میبندد. نه بخاطر سرد بودن هوا بل برای نیامدن موش از راه پنجره. دیگر پنجره ها را نیز میبندد. اوه که نوازش گرما امشب برایش چه خوشایند است. پاسی از شب میگذرد. خوابش میبرد. 

دوم نوامبر

نرگس بر بالکن دفتر از انگیلیکا و ژانین میپرسد آیا تاکنون موشی در زیرزمینی خانه هاشان دیده اند؟ 
انگیلیکا پکی به سگرت میزند:
"تو موش میگویی. هامبورگ به خاطر بندر و کانالیزاسیون گسترده پر از موش است. یگان تایش برابر پشک است و شهرک ما همسایۀ در به دیوار هامبورگ."

نفس نرگس بند می آید. البته از موجودیت چنین موشهایی میدانست اما در آندم وحشتش میزند. ژانین اضافه میکند:
"چقدر ازین موجود موذی بیزار استم. راستی موش آنقدر خطرناک نیست که موشهای کلان پشک مانند خطرناک استند."

نرگس به خود میگوید:
" بیموجب از آنان میپرسی. بهتر است گپ را به دیگر سوی ببری. گپهای شان موجب ترس بیشتر در تو میشوند."

در این لحظه ژانین میپرسد:
"در تهکاویت موش است؟"

نرگس نمیخواهد در مورد چیزی بگوید. اما چشمهایش کلان میشوند. انگیلیکا میپرسد:
"موش در زیرزمینی یا در پیش روی ساختمان بود؟"

نرگس با بیمیلی پاسخ میدهد:
"در زیرزمینی. آنهم موش مرده."

انگیلیکا و ژانین وحشتزده و یکصدا چیغ میکشند:
"ایییییییییی"

نرگس به چشمهای هراس آلود آندو میبیند:
"هنوز نمیدانم از کجا آمده؟ در بسته بود. مقابل کلینچه را میله گرفته اند. میان دیوار تهکاوی من و همسایه راهی نیست."
ژانین پوزخند میزند:
"آنقدر به میله ها اعتماد نکن. موشها میتوانند از میله ها بگذرند. خانۀ تو پهلوی مزرعۀ گندم است. موشهای مزرعه به سادگی میتوانند به زیرزمینی ساختمانهای کنار مزرعه بخزند."

انگیلیکا خاکستر سگرت را در قوطی خالی سگرت میتکاند و میگوید:
"رستورانت مشهوری را نام ببرید که در گدام، زیرزمینی و حتا آشپزخانۀ آن موش نباشد. "

نرگس و ژانین در فکر فرومیروند و چیزی نمیگویند. انگیلیکا آخر سگرت را از بالکن به پایین میندازد. نرگس شگفتزده میشود:
"خاکستر سگرت را در قوطی میندازی. نمیتوانی آخر آنرا نیز در آن بیندازی؟"

انگیلیکا از نرگس شگفتزده تر میپرسد:
"پس در کجا انداختمش؟"
و به داخل قوطی کاغذی میبیند.

نرگس از محل کار رهسپار خانه است. کاکای نرگس زنگ میزند. نرگس از ماجرای موش قصه میکند. کاکای نرگس میگوید:
"یک موش چیست بچیم؟ در باغ تاشقرغان ما موش با پشک میجنگید ( گپ انگیلیکا به ذهن نرگس می آید: یگان تایش برابر پشک است). از این سر تا آن سر باغ را میکاوید."

نرگس پریشان میپرسد:
"به چشمهای تان دیدید؟"

یکنوع غرور در صدای کاکای نرگس موج میزند: 
" به چشمهایم دیدم. من و کاکایت باغ میرفتیم که میوه بچینیم. یکروز که باغبان از درخت بادامهای سبز را بر زمین انداخته کرده راهی بود....
ـ" اوه... یادم می آید. یگان بادامی که عمه هایم از تاشقرغان می آوردند، پوست سخت سبز داشت.
ـ "آفرییییییییین... در باغ یک درخت بادام ستاربایی داشتیم. بقیه از جنس کاغذی، سنگک و سفیدچه بود... هان، باغبان یکباره صدا زد که در پهلوی چقوری پشک با موشی گلاویز است. دوان دوان خود مانرا آنجا رساندیم. دیدیم، راستی پشک با یک موش کلان چنگاو است."

نرگس میخواهد هر چه زودتر پایان ماجرا را بداند:
"آخرش چه شد؟"
ـ "زور پشک به موش نرسید؛ نتوانست موش را در چنگش بیاورد. موش گریخت. دهن پشک باز ماند. "
ـ "باز چه شد؟ سرانجام؟ موش را گیر کردید؟"

کاکای نرگس پس از یک سکوت کوتاه میگوید:
"چرا باید موش را گیر میکردیم؟ هی دیگر باغ بود. موش می آمد. میرفت. از در، دیوار و خاک باغ که نمیشود کوته قلفی ساخت. یک در باغ ما به کوچۀ قبادیانی باز میشد. از راه کوچۀ قبادیانی امکان نداشت، موشی به آن کتگی آمده باشد... "

او سپس مانند اینکه به گپ خود باور نداشته باشد، خاموش شده انگار با خود گپ بزند، دنباله میدهد:
" شاید هم از کوچۀ قبادیانی آمده بوده باشد... خیر به هر حال... باغبان مسکین حیران بود چه کند تا موشها گم شوند. اکنون باغ ما و موش آنجا را فراموش کن. نه باغش مانده و نه موشش. از من میشنوی، خانه سامان را دیوانه نکن. اگر از برای هر گپ میده صدایش بزنی، قصۀ گرگ و چوپان میشود. کار مهم که داشتی، باز به کمکت نمیرسد. آسان گیر. یا ده سهراب گویم، کمکت کند؟"

نرگس فکر میکند، شخص دیگر هم نه پسر کاکای شوخش که از یک زاغ چهل زاغ میسازد، همه را خبر خواهد کرد. هیچ که نشد بر برگۀ فیسبوک خواهد نگاشت:"تهکاوی نرگس موش دارد!" پس به کاکا میگوید:
" نی نی کاکاجان، به کسی چیزی نگویید. تشکر. یکی بود. مرد. آنهم در تهکاوی. خواهش به کسی چیزی نگویید."

کاکای نرگس متوجه دلهرگی نرگس میشود:
"خوش. نمیگویم. دل نزن بچیم. "

در بازماندۀ راه به دل نرگس میگردد، کاش با مرد تاجر نما رفتار زشت نکرده بود. گاهی که او چای نوشیده به نرگس از فایده و ضرر میگفت، نرگس به بهانۀ بازی با دستبند پیوسته به ساعتش میدید و از خویش میپرسید: "وقتی ده دقیقه تحملش را نداری چگونه با او تشکیل زندگی میدهی؟" مردک بیشتر میخواست ثروتش را به رخ نرگس بکشد. انگار نرگس بند و باز ثروت باشد. به هر رنگ، او میتوانست اکنون به کمک بشتابد. اگر نرگس با او ازدواج کرده بود، او اینجا بود و هرچه از فایده و ضرر میگفت، نرگس به گپهایش گوش فرا میداد؛ مهم این بود که به زیرزمینی برود. روشنست که او با خوشرویی به زیرزمینی میرفت. ناگهان چیزی به فکر نرگس تیر میزند:
" یک لحظه. اویی که چهار سال از نرگس جوانتر است چه؟ یگانه نقطۀ مزاحمت همانا جوانتر بودنش است. ارچند ملاحظه یی ندارد اگر مرد از زن جوانتر باشد. اما نرگس هنوز شکل کلاسیک را میپسندد. پیامکها و تلفنهای جواب نگفتۀ او را پاسخ خواهد گفت. ویا اویی که دو خانه دورتر از نرگس میزید و به نرگس گفته، هرکاری که دارد، از گفتنش دریغ نورزد و پافشاری دارد تا یکبار با او برای نوشیدن قهوه برود و بیشتر باهم آشنا شوند. ظاهر سنگین و مناسب دارد و گونۀ صحبتش اعتماد ایجاد میکند. اگر کمی بیشتر خودش را با افکار اینچنینی مشغول بکند، دلبستگان دیگر نیز به خاطرش می آیند. اما فعلاَ در مورد همین سه امکان میتواند فکر بکند. اما تا آنگاه باید به فکر راه حل دیگر برآید. "

نرگس توصیۀ کاکا را پشت گوش میکند:
" اصلاً کاکایش با " کار مهم" چه میخواهد بگوید؟ آمدن گرگ واقعی؟ به پیمانۀ موش مهم نیست."

برای نرگس در این برهه کلانترین معضله، موش است.
نرگس به خانه میرسد. کلید زیرزمینی را میگیرد. میرود یکراست به خانۀ خانه سامان. آقای دیک در را باز میکند. دلسوزانه به نرگس میبیند:
"سلام. یک موش دیگر؟"

نرگس با چشمهای از حدقه برآمده با پرسش پاسخ میگوید:
"سلام. در کجا؟"
ـ "منظورم است آیا یک موش دیگر را در زیرزمینی دیدید؟"
ـ "اوه نه. دوباره به آنجا نرفتم. آمدم، خواهشی بکنم. میشود، کلید تهکاوی را به شما بسپارم؟... آیا امکان دارد که تهکاوی مرا از تارهای عنکبوت و کثافات پاک کنید؟ شما میتوانید کلید را نزد خویش نگه بدارید. مثلاً ماه دوبار مهربانی کنید؟... البته که برای آن میپردازم."

نرگس پی میبرد، به تندی گپ زده است؛ وقتی مضطرب است، نه با ملایمت که با شدت سخن میزند. کم میماند شنونده را کلافه بکند. آقای دیک همانطور نرگس را تماشا میکند. به دل نرگس میگردد:
" حتماً با خود میگوید، در غم این دختر ماندم".

آقای دیک بخار روی بینیش را خاریده میگوید:
"تنها برای شما این کار را انجام میدهم. ورنه کار من خانه سامانیست نه پاککاری... بدهید کلید را. "

سوم نوامبر

آسمان میدرخشد از آبی بسیار. مزرعۀ پهلوی خانۀ نرگس همچنان. مزرعۀ خالی از گندم، رو به روی کلکینهای اتاق خواب و نشیمن بستر گشاده است. تابستانها، اگر درختهای بلند تنگ کنار یکدیگر نباشند، میشود مزرعه را با تمامی پهنای طلاییش در قاب پنجرۀ سپید درآورد. میشود از آن تابلوی همیشه در تغییر آفرید. در قاب چشم. تابلویی که رنگش هر فصل دیگر میشود. هر ماه. هر هفته. هر روز. گندمهای مزرعه با کوچکترین وزش باد سر میخمانند به چپ و راست. به ملایمت رقص رقاصه های بالت.
نرگس شامانه از کار به طرف خانه پیش از رسیدن به مزرعه از پهلوی چراگاه اسپ میگذرد. آنوقت، سرعت موتر را کم میسازد. یگان بار موتر های پشت سر هارن میزنند. گوییا نرگس به هارن آنان توجهی بکند. نرگس سرعت را کمتر از پیش میکند. اسپها گهگاه هنگام چریدن میرقصند. یالهایشانرا به هوا میسپارند. به پیش میتازند. وقتی مطمین استی همانگونه به پیش خواهند تازید، ناگهان به چپ و راست میچرخند. مثل اینکه بخواهند غافلگیرت بسازند. اگر آدمان اینهمه شتاب و اندک جرات دارند، خط کنار را بگیرند و موتر نرگس را پیش بکنند. نرگس میداند، آنان چنان نمیکنند. زیرا خط کنار برای مسیر مخالف در نظر گرفته شده. خیابان کنار چراگاه با یک کژگردشی به جلو میرود. از پهلوی چراگاه نمیتوان دید، موتری از مسیر مخالف می آید یا نه. شاید نرگس دوست دارد رانندگان را تحریک نماید زیرا بدون دلیل موجه برک میگیرد و سرعت موتر را کم میسازد. و گاهی که موتر در خط پهلو ـ مسیر مخالف قرار میگیرد تا موتر نرگس را پیش بکند، نرگس سرعت موتر را میفزاید. این یک چلنج به تمام معنا مرگ آور است. موتر عقبی هارنزنان عقب موتر نرگس حرکت را پی میگیرد.

روز، دلبرانه میگذرد. روشنست: باران نخواهد بارید؛ رگبار نخواهد آمد؛ توفان به اینسو گذر نخواهد داشت. امروز. یک کیلومتر مانده به خانه، به خاطر نرگس می آید که باید کارد استیکپزی بخرد. پنجه یی که نوک هر چنگالش خراشنده تر و تیزتر از کارد استخوانبریست. تازه به بازار آمده و برای پختن و سرخ کردن استیک عالیست. ارچند خود گوشت سرخ نمیخورد اما برای مهمانی آخر هفته به کارش دارد. به نظرش، خاطر مهمان را باید خیلی داشت. این یک رسم زیبای افغانیست که در خانۀ افغانی رنگ نباخته است. 

با سپردن کلید تهکاوی به خانه سامان بار سنگین از روی شانه های نرگس برداشته شد. چرا کم مانده بود بخاطر یک موش به فکر ازدواج شود؟ اکنون اما خوشایند است:"رهایی از گیر افکاری چون روی خوش به آن جوانک نشان دادن." گیرد مردک یا جوانک از مشکل موش رهایش سازند، به صد مشکل دیگر دچارش خواهند ساخت. تمام وقت که نمیشود یکی را به زیرزمینی فرستاد. نرگس درپی یافتن علت عذاب آفرینی موش مرده میبرآید. بایستی پاره به پاره پیش برود. 

ده سال پیش وقتی نرگس پس از مکتب به کار میرفت، گهگاه تا ناوقت شب در محل کار میماند. گاه برگشت به خانه باید از جنگلی میگذشت. شبهای پاییز و زمستان شام نشده درختها، جنگلی را تشکیل میدادند. گاهی یک درخت میشد یک جنگل. شبهای ابری وقتی از ماه و ستاره هایش خبری نمیشد، تنها چراغک بایسکل بود که تا سه گامی روشنی میپاشید. دیگر هیچ. برادر نرگس پافشاری میکرد:
" شبهایی که تا ناوقت کار میکنی، بگو بیایم و از ایستگاه ترن با خود بگیرمت."
نرگس میگفت:
" لازم نیست. نمیترسم.".
باری اواخر اکتوبر طلایی بود. زمین دستمال نمناکی را میماند، آویخته بر رژۀ بالکن کهکشان. انبوه برگهای زرد، سرخ، قهوه یی، جگری و نارنجی بر زمین قالین هموار کرده بودند. نرگس وقتی به ایستگاه فرجامین رسید هوا تاریک شده بود.
خش خش و شکستن برگهای مرده از زیر چرخه های بایسکل پیوسته به گوش میرسید. نرگس ناگهان به عقب کشانده شد. گوییا کسی از کلاه بارانیش محکم گرفته به عقبش کشانده باشد. بایسکل با شدت اما کوتاه به چپ و راست چرخید. نرگس بیموازنه شده با بایسکل به زمین خورد؛ چندین دشنام مودبانه بر زبان راند. دشنام مودبانه و غیر مودبانه دارد. دشنامهای نرگس همیشه مودبانه بودند، از جنس " لعنتی... کثافت... خاک بر سرت... ". ارچند نمیدانست به کی دشنام میدهد. مخاطبش مشخص نبود. انگار بایستی برای آرام ساختن خویش دشنام نثار میکرد. برای ثانیه یی نزد خویش نیندیشیده بود، کسی کلاه بارانیش را کش کرده باشد.
کلاه به شاخه یی گیر کرده بود یا شاخه به کلاه بارانی. مهم نبود. نرگس از جا برخاست. از لباسهایش برگ و خاک را تکاند. چشمش زود به تاریکی عادت کرد. شاخچه ها را از کلاه دور ساخت. چراغک بایسکل را که به سنگ اصابت کرده بود، کنترول کرد. چندین بار به سرش زد. وقتی دید شکسته و مطمین شد از کار بازمانده، به رو به رو خیره شد و مسیر همیشگی را در چشمش دقیق ساخت. بر بایسکل نشست. مطمینتر ارچند آهسته تر پا زد و چرخه ها را به حرکت درآورد. هرگز در دلش نگشت شاید در آن جنگل فرورفته در ظلمت روحی گشت بزند؛ قاتلی در انتظار رهگذری قابو بدهد؛ حیوانی از پس درختها در مقابلش سبز شود. وقتی با آرامش تمام به خانه رسید حتا قصه نکرد، چگونه به زمین خورده بود. تنها به برادرش از شکستن چراغ بایسکل گفته و خواهش کرده بود، غم آنرا بخورد.

اکنون به گفتۀ کاکا از یک موش مرده اینهمه هراسیده؟ اما انگیزۀ ترس بیان ناشدنی نرگس چیست؟ آیا از حیوانات میترسد؟ برخلاف. درست است که سگ، اسپ و پلنگ را بیشتر دوست دارد و از پشک خوشش نمی آید. اما در کل حتا شورای دفاع از فیلها را پشتیبانی میکند. وقتی اسناد معتبر جلوگیری از کشتار فیل را دید، دانست که کمک به آن شورا ریختن پول در دریا نیست. فیل حساسترین حیوان روی زمین است. وقتی چوچۀ فیل مادر خونینش را در جان کندن میبیند، آن صحنه را هرگز فراموش نمیکند. شبها نمیتواند بخوابد. به انزوا و افسردگی میرسد. مدت زمان طولانی به کار دارد تا به آدمان اعتماد بکند. زیرا آدمان مادرش را به گلوله بسته اند. از سوی دیگر فیلچه بایستی به آدم اعتماد بکند زیرا به کمک آدم رشد میکند و قوت برگشت به زندگی و جنگل را مییابد. مواظبت از طبیعت و حیوانات برای کرۀ زمین همانقدر مهم است که چشم و دست داشتن برای صفایی خانه و محیط زیست. با تمام اینها از خزندگان بد نرگس می آید. زیرا کراهت انگیز اند. او فکر میکند موش، چلپاسه، مار، گژدم و امثالهم در اینجاها نیستند. اما موش. ارچند شاید موش در شمار خزندگان نیاید اما کثافت با موش گره میخورد و میتواند دلیل برجستۀ "هراس" نرگس باشد. تفکر در پیرامون اینهمه در زیر چتر تاریکی میتواند ترس تولید بکند. تاریکی تردد میزاید. آدم نمیتواند خطر را چنانکه در روشنی تشخیص میدهد، در ظلمت بشناسد. مثل اینکه انتظار آمدن خطر را داشته باشی اما ندانی چه وقت و از کدام سوی می آید. برای نرگس هر آنچه کثیف است، کراهت برانگیز است. اینهاش، اکنون به دست آمد آمیزۀ منطقیی در پاسخ به هراس نرگس: کثافت، تاریکی، موجود کثیف، تندرو و کوچک که در همه جا خودش را پنهان میتواند. ارچند در ظاهر این آمیزه، منطقی مینماید اما نرگس از پاسخ راضی نیست و میداند که هنوز نمیداند چرا موش مرده برایش وحشتزاست.

چهارم نوامبر

1

وقتی نرگس روزنامه را برگ میگرداند، یک عنوان برجسته در رویۀ دوم به چشمش میجهد:
"قاتل زنان چهارم نوامبر امروز کی را خواهد کشت؟"
او جمله ها را کنجکاوانه میبلعد: 
" از چهار سال بدینسو هر چهارم نوامبر زنی در سالروز تولدش به کام مرگ فرستاده میشود. پلیس هنوز موفق نگردیده، قاتل زنان متولد چهارم نوامبر را دستگیر بکند. پلیس تمامی شهروندان را میطلبد تا در به دام انداختن قاتل سادیست با پلیس همیاری نمایند تا این سریال خونین پایان بپذیرد. قاتل هر چهار زن را از حلق آویخته. جزییات قتلهای پیشین:
..."
ناگهان صدای ژانین و انگیلیکا در میان صداهای دیگران گم و پیدا میشود و از تیتر روزنامه بیرونش می آورد: 
"
Happy Birthday to you
Happy Birthday to you
Happy Birthday dear Nargees
Happy Birthday to you
"
یک کیک توت زمینی کریمدار بر دست ژانین و دو حلقه از همکاران به نوبت خنده کنان سالگرۀ نرگس را شادباش میگویند. برای نرگس غافلگیر کننده نیست. حدسش را زده بود اما نشان نمیدهد:
"اوه نه، باور نمیکنم..."
و با گفتن تشکر تشکر اضافه میکند:
"آخر هفته همه در خانۀ من... میدانید دیگر."

سالگره هایی که با روز کار رسمی سرمیخوردند، به آخر هفته موکول میگشتند. زنگ تلفن پیهم به صدا می آید. تمناهای نیک برای سالروز تولد نرگس انبار میشوند. نرگس به تلفنها و پیامکهای متعدد پاسخ میگوید. از اینکار و تجلیل سالگره قطعاً خوشش نمی آید. سالهای بسیار از گاهی که برای فرارسیدن سالگره " هفت بار دیگر بخوابم... شش بار دیگر... پنج بار دیگر..." میگفت، رفته اند. اگر به دل نرگس باشد، تلفن را خاموش میکند. برآنست، به زودی خویش را از تعارفات برهاند. وقتی حوصله ندارد، به تلفن جواب بگوید، نگوید. وقتی نمیخواهد با فلانی سخن بزند، نزند. پدرش پرنسیپ آهنین دارد. نرگس همیشه ستایشگر آهنین بودن پدرش است. پدر نرگس از هر"چه" سرش خوش نمیخورد، میپرهیزد و اضافه میکند:
"... گیرم آدم باشد!" 

2

نرگس با خود میگوید:
"چه نشست خسته کنی بود. آنهم در روز سالگره ".
با بالا رفتن نردبان پارکخانه به نظرش می آید، بلندای پله ها افزونی یافته باشد. لفت خراب است و او ناگزیر است، چهار منزل را بالا برود. دلش میخواهد آنجا بیاستد. پله را با بلست اندازه بگیرد. هر سه روز لفت خراب میشود. نرگس کم از کم صد بار در سال پله ها را بالا میرود و پایین می آید. فکر اندازه گرفتن پله ها تاکنون به او نرسیده بود. اما به جای اندازه گرفتن بلندای پله ها به گامهایش سرعت بیشتر میبخشد. با خودش میگوید: "خدا را شکر که رگ پای سر جایش نشست."
سرانجام به منزل چهارم میرسد. در آنجا نگرشی به صحن پارکخانه میندازد. موتر نقره ییش را از دور باز میشناسد. دورتر موتر دیگری ایستاده است. نرگس چیزی میان رفتن و دویدن خویش را به موتر رسانده به عقب میبیند. او گاه بالا رفتن از زینه نیز هرچند بار به عقب دیده بود زیرا صدایی مانند خش خش بهم خوردن لباس به گوشش آمده بود. ولی از صدای پای خبری نبود و به درستی ندانسته بود آیا خش خش زاییدۀ ذهنش است؟
نرگس حس شامۀ خیلی حساسش را به کار میندازد. آیا چیزی را میبوید؟ به گونۀ نمونه، عطر مردانه یا زنانه، بوی پوست آدم یا آمیزۀ آن با عطر را؟
او همواره عطر آشنایان را تشخیص داده آنانرا شگفتزده ساخته بود. ارچند هر عطر با هر گونه پوست بوی دیگر مییابد و میپراگند. مثلاً اگر نرگس "روما" ی "لورا بیوژاتی" که عطر ملایم پودری است را بر پوستش بپاشد، آن یکنوع شیرینی اضافی پیدا میکند. یک شیرینی خفیف میوه یی که گهگاه تصور میشود نرگس دو عطر مشابه را همزمان بر پوست پاشیده باشد. 

نرگس هنوز چندین گام از موتر فاصله دارد. در را با کلید اتومات میگشاید. به موتر که میرسد، به درون میپرد. بدون از دست دادن وقت با فشار یک دکمه، تمامی درها و پنجره ها را میبندد. یک "ترق" از قفل گشتن چهار در و پنجره میگوید. یک دید به ست پهلو آرامش نسبی به نرگس میبخشد. نرگس نفس ژرف از سینه برمیکشد. چیزی به خاطرش می آید. چشمهایش را که کوتاه بسته، میگشاید. به ست عقبی موتر و به پایینش میبیند. وقتی مطمین میشود که موتر زنده جانی جز او در خود ندارد، کلید را در جا کلیدی چرخانده به آیینۀ عقبنمای موتر میبیند. در آیینه به جای شیشۀ عقبی، جفت چشم خویش را میبیند. دست پیش میبرد و آیینه را بالا میبرد. آنقدر بالا تا در آن، شیشۀ عقبی موتر را دیدن بتواند. ناگهان رنگ میبازد:
"چرا باید آیینه بر جایش ننشسته باشد؟ وقتی ساعت هفت و نیم بامدادان از موتر به مقصد محل کار پیاده شد، آیینه سر جایش بود. اکنون آن چگونه به بالا رفته؟ چرا؟"

او بار یگر به ست عقبی موتر میبیند. سپس به میدان کلان پارکخانه میبیند. موتری که در بیست متری موترش ایستاده، رنگ سیاه دارد. موتر دیگری نیز در همین منزل ایستاده ولی آنقدر دور که برای شناخت رنگ و مدلش به ذره بین نیاز است. مثل اینست که بیجا شدن آیینۀ عقبنما آرامش نرگس را از او بازستانده باشد. نرگس پا بر اکسلتر میگذارد. گیر موتر را به ریورس میزند. گاز میدهد. ماشین موتر پس از یک غرش خاموش میشود. یکنوع کرختی وسردی به دستهای نرگس چنگ میندازد اما او نباید وقت را از دست بدهد. لذا بار دیگر کلید را در جاکلیدی میچرخاند. موتر روشن میشود. نرگس اینبار نه با احتیاط بل با شتاب گاز میدهد.

موتر بر وفق مراد به حرکت در می آید. نرگس اشترنگ را دور میدهد. وقتی موتر در مسیر ترک منزل چهارم پارکخانه حرکت میکند ، گیر یک را میزند. بالاترین سرعت مجاز در آنجا 10 کیلومتر در ساعت است. نرگس به پانزده که میرسد، گیر دوم را میزند. به سی که میرسد، گیر سوم را میزند. در آیینۀ عقبنما، موتر سیاهی که در بیست متری موتر او پارک کرده را میبیند. موتر سیاه چراغهایش را روشن کرده به حرکت آغازیده است. نرگس گاز میدهد و موترش دایره وار از منزل چهارم به سوم، از سوم به دوم و از دوم به اول رسیده از پارکخانه خارج میشود. موتر سیاه از عقبش در حرکت است. نرگس خویش را تسلی میدهد:
" موتر از هر که است باید پارکینگ را ترک بکند. این نگران شدن نمیخواهد. "

وقتی نرگس با موترش از پارکینگ خارج میشود و بر جادۀ عمومی به طرف چپ سپس به راست میپیچد، موتر سیاه دیگر در عقبش نیست. موتری در عقبش نیست. از جاده یی که ایستگاه مرکزی ترن را به مرکز شهر وصل میکند، میگذرد. اشارۀ ترافیکی نارنجی و سرخ میشود. نرگس برک میگیرد. موتری در عقبش نیست. اشاره سبز میشود. نرگس گاز میدهد. موتر سرعت میگیرد. از مرکز شهر میگذرد. به جاده یی که او را به شاهراه میرساند، میرسد. موتری از عقبش نیست. نرگس به ساعت میبیند. چیزی از ده و نیم شب گذشته. با خود میگوید:
" خیالاتی شدن هم بد چیز بوده. چه چیزهایی که بیسبب به فکرش نگشته بودند. و اکنون؟ "

هرچه موتر بر خیابان هموار و خالی که سرعت هشتاد را بر آن زده اند سینۀ هوا را میشگافد، جاده تاریکتر، روشنی نورافگنهای دو سوی جاده کمرنگتر میشود. دمه پایین شده. موتر هرچه جلوتر میرود، دمه پایینتر می آید. نرگس نگاهی به آنسو میندازد. ارچند میداند چراگاه در آنوقت شب خالی از اسپ است و اگر هم نمیبود، دمه اجازۀ دید زدن رقص هنری اسپها را نمیداد. وقتی به آیینۀ عقبنما میبیند، جز سیاهی چیزی نیست. آیینه شب را بازمیتابد. نرگس نور تیز ویژۀ دمه را روشن میکند. ناگزیر میگردد، آیینه را بالا ببرد. پایینش بیاورد تا باور به درست نشستنش بیابد. زود پی میبرد که آیینه بر جایش است اما بیرون چندان تاریک و غبارآگین است که بودن آیینه را به تاریکی میپیونداند. چشم از آیینه برگرفته به پیش رو میبیند. به جایی میرسد که غبار تاریکی را تصاحب میکند. حرکت موتر در هوای غبارآلود خرامیدن زورق در دریای نقره را میماند. زوزۀ گرگ شب به گوش نمیرسد. چشمهای درندۀ گرگان در این شب سرد و خاموش یگانه کمی شبست. حتا موتری از مقابل نمی آید. نرگس به سه راهی میرسد. از سه راهی میگذرد. حسب عادت باز به آیینه میبیند. موتری با یک جفت چراغ تیز دمه چشمش را میزند. نرگس به پیشانی چین می اندازد. فاصلۀ آن موتر از موترش به میزانیست که او را به وحشت میندازد: "در این شب دمه آلود چه کسی در فاصلۀ تقریباً سه متری موتر مقابل حرکت میکند؟"

نور تیز آن موتر سدیست تا بتوان رنگش را تشخیص داد . شاهراه به سمت چپ میپیچد. نرگس به چپ میپیچد. موتر عقبی نیز. جاده پس از پنجاه متری بر دو راهی میرسد. میتوان به سوی چپ گشت یا به راست. نرگس به سمت راست میپیچد. موتر عقبی همچنان. وقتی نرگس جلوتر میرود و از یک سه راهی عبور میکند، موتر عقبی ناپدید میشود. نرگس پریشان و نگران است. دلش گواهی آمدن ناگواریها را میدهد. حس ششمش میگوید، چیزی تصادفی نبوده است. نه خارج شدن همزمان موتر سیاه با موتر نرگس از پارکخانه، نه بیجای شدن آیینۀ عقبنما، نه پیدا شدن آن موتر با چراغهای تیز بر سه راهی و نه پیچیدن آن به سوهایی که او پیچید. نه، چیزی تصادفی نبوده است.

3

نرگس به محوطۀ خانه میرسد. موتر را پارک میکند. بیشترین چراغهای همسایه ها خاموش اند. یگان چراغ خواب از عقب پنجره های ساختمانهای کنار نور خفیف میپاشد. تنها چراغ خانۀ خانه سامان روشن است. گوییا خانم و آقای دیک هنوز به خواب نرفته باشند. نرگس وقت اضافی ندارد. هنگام دویدن به سوی در عمومی دکمۀ قفل درهای موتر را میزند و اسپری کوچک را از دستکولش بیرون آورده کلید را در جاکلیدی در ِ دهلیز میندازد. اسپری را دوست مهربانی به نرگس آورده و خواهش کرده بود: "در بکار بردن آن خیلی مواظب باشد. مبادا آنرا در چشم بیگناهی بپاشد و نیمه نابینایش بکند."

نرگس در عمومی را باز میکند. برای چندین ثانیۀ در برابر خانۀ خانه سامان می ایستد. میخواهد زنگ در را به صدا بیاورد. اما پشیمان و از عقب در پس میشود. توصیۀ کاکا بر فضای دهلیز جست و خیز میزند:
" ... باز کار مهم که داشتی به کمکت نمیرسد. قصۀ گرگ و چوپان میشود."
نرگس به گپ کاکایش میرسد:
" آهان... دقیق گفته بود کاکا، اکنون با پیدایی گرگ واقعی قصۀ موش چه کوچک به چشمم می آید."
و پله ها را به بالا میدود. در خانه را میگشاید. پاهایش را از کفشها بیرون میکند. کلید را از جاکلیدی خارج کرده مانند همیشه روی میز دهلیز میپرتابد و اسپری را تکان داده به طرف آشپزخانه میدود. از پنجرۀ آشپزخانه میتوان وارد و بیرون شدن موترها را از محوطه تماشا کرد. همه جا قراریست. نرگس وقتی پنجره را رو به بالا میگشاید، میو میو پشک سرگردان به داخل میدمد.

پشک گوییا شبانه میگرید. میو میوش بیشتر ناله و تضرع را میماند. هر شب دل نرگس به پشک میسوخت و می اندیشید: " پشک گرسنه و سردش است؛ پشک میگرید."
آن دلسوزی به دلبستگی بستگی نداشت. نمیدانست، چرا پشک شبها عقب خانۀ چهار فامیلۀ آنها میگرید اما میدانست اگر یکشب راهش بدهد، همیشه پشت درش چشم بر راه میماند وگر یکبار نانش بدهد، همیشه بینی به پاهایش میمالد. اما تصمیم نداشت پشکی در خانه نگه بدارد. اگر سگ میبود، شاید نظر دیگری پیدا میکرد ولی در برابر پشک همچنان سنگدل مانده بود. ارچند داشتن پشک در وضعیتی که او داشت میتوانست ارزنده تمام شود:
" پشک در برابر موش."
تا اینکه روزی پشک را کنار موترش نشسته دیده و فکر کرده بود، با نزدیک شدنش میگریزد. اما چنان نشده بود. پشک از جای برخاسته با چشمهای کاهی مایل به کهربایی به صورت او خیره مانده آرام آرام از عقبش به سوی در موتر روان گشته بود. نرگس سرش را کمی دور داده و از کنج چشم پشک را زیر نگرش گرفته بود. پشک پشم غلوی شتری داشت. از فرق سر تا سر دمش نقش یک شط منحنی نارنجی، خزیدن مار بر ریگزار را مجسم مینمود. حیوان قشنگ بود و نرگس بخاطر بیرحمی در برابرش نزد خویش اندک خجالت کشیده بود. پشک پر توقع به او میدید. وقتی نرگس خواسته بود در موتر را بگشاید، پشک مانند آدم بر دو پا ایستاد و آمادۀ خیز زدن به داخل موتر شده بود. نرگس وارخطا شده دست از دستگیرۀ موتر برگرفته گفته بود:
" اکنون که چنین است، بار دیگر تا صدایت را شنیدم، نان میدهمت. اگر هوای بیرون سرد بود، به خانه می آورمت. اما حالا باید بروم و ترا نمیتوانم با خود ببرم."
پس از گفتن آن آرزو کرده بود، پشک گپهایش را دانسته باشد. چشمهای کاهی مایل به کهربایی همچنان به او میدیدند. سپس پشک آهسته آهسته پس پسکی از کنار در موتر کنار رفته بود تا نرگس سوار موتر شود. نرگس هنوز فکر میکند، پشک گپش را از چشمهای او دریافته بود تا از زبانش.

شام همانروز نرگس به خانه برگشته و با شتاب همیشگی پست بکس را گشاده بود. تا خواسته بود به سوی دهلیز عمومی گام بردارد، ناگهان پایش بر شی نرم قرار گرفته و صدای چیغ حیوانی او را تا سرحد مرگ ترسانده؛ دیده هایش را به پایین کشانده بود. نرگس همزمان چیغ زده بود. سپس پشک چشم کاهی مایل به کهربایی را به سوی درختها و بته گلها در حال دویدن دیده و دلش از ارتکاب خطای ناخواسته فشرده شده بود. کاش کم از کم کفش بیپاشنه به پایش بود. از آنروز پشک تا او را از دور میدید، فرار میکرد. ارچند نرگس از عقب پشک هماندم بلند گفته بود:
" ببخش... ببخش حیوان بیزبان... نمیخواستم...".

نرگس اسپری را همچنان به دست دارد. وقتی چشم از پنجره یی که صدایی جز میو میو پشک را به داخل نمیپرتابد برمیگیرد، چشمش به کارد پنجه یی استیکپزی روی میز آشپزخانه میخورد. کارد پنجه یی را از پوشش بیرون میکند. میخواهد برندگی کارد را امتحان بکند. یک چنگال آنرا بر نوک انگشت سبابه گذاشته پچق میکند. اوچ گویان خون انگشتش را میمکد: پنجه به قدرکافی برنده است. گاه پرسیدن اینکه تعقیب کننده از نرگس چه میخواهد، نیست. نرگس میخواهد موقعیتش را روشن بکند:
" کجا بهتر است بیاستد؟"

تعقیب کننده از راه پنجره خواهد آمد. به خانۀ نرگس. چرا از راه پنجره؟ بخاطر درختی که شاخه هایش برای تماشای خانۀ نرگس صف بسته اند، به گفتۀ خانم دیک برای بالا رفتن خیلی مناسب است. چه آسان میشود بر درخت بالا شد و به شاخه های آن دست یازید. حتا دیشب دل نرگس هنگام قصه با خانم دیک خواسته بود، از درخت بالا برود. باری همین پشک سرگردان را بر یکی از شاخه های تنومند نشسته دیده بود. نخست چشمهای پشک را دیده فکر کرده بود، یک آدم بر شاخه نشسته است. با دو چشم کهربایی. چشمها از ورای برگها به روی نرگس درخشیده بودند. سپس میو میو پشک را شنیده بود.

نرگس فکر میکند:"اویی که در تعقیبش است، به آسانی نوشیدن آب بر درخت بالا خواهد شد. پس از خیزی که ظرفیت بسیار نمیخواهد، به اتاق خوابش خواهد پرید. شیشۀ پنجره ریزه ریزه خواهد شد. نرگس داد خواهد زد. همسایه ها صداها را خواهند شنید و به کمکش خواهند شتابید.

نرگس هر چه چشم بر راه میماند، صدایی نمیشنود. افکاری گرداگردش میپیچند:
" چه اگر موتر از بیچاره یی بوده باشد که اشتباهاً چراغ تیز مناسب دمه را زده بوده باشد. حالا میخواهد چه کند؟ به پلیس زنگ بزند؟ با ادعای چه سخنی؟ موتری از عقبش از پارکخانه بیرون و سپس ناپدید شده. دقایق پستر موتر دیگری با چراغ تیز پیدا شده. ارچند فاصلۀ مناسب را نگه نداشته ولی دیگر چه؟ آیا هارن و چراغ را روشن و خاموش کرده؟ نه. هر موتر دیگر میتوانست به جای آن باشد یعنی تا جایی مسیر خانۀ او را پی گرفته و سپس ناپدید شده باشد. یا به خانۀ خانه سامان در این یازده و نیم شب زنگ بزند؟ همچنان که چه؟ به خانۀ خانواده و خویشاوندی برود؟ فردا باید ساعت شش از خواب برخیزد. اینهمه تاثیر موش کثیف است که او را ضعیف ساخته است."

به حمام میرود. زیر شاور است که کسی از پنجرۀ اتاق خواب به درون خیز میزند. شیشه ها میده میشوند. بر زمین میریزند. نرگس صدایی نمیشنود. بر گیسو شامپو میزند و برمیخواند:
" دیگر اشکم مریز/دیگر اشکم مریز/زیبای من/ چشمهای من کور شد..."
باوجود احتیاط پیش چشمش را قف شامپو میگیرد و به دهانش میرود. با جپه آبی دهنش را آبکش میکند. تعقیب کننده صدای ریزش آب از حمام را شنیده میگوید:
"فرصتی بهتر ازین گیرآمدنی نیست."
و وارد حمام میشود. در برابر نرگس می ایستد. نرگس همچنان مصروف شستن گیسو و صورتش است. وقتی آب، قف را از گونه هایش میبرد، چشم میگشاید. مرد بالابلند و تنومندی را در برابرش میبیند. آراسته با ماسک سیاه. تا میخواهد واکنش نشان بدهد، مرد ماسکدار با میلۀ سنگین آهنین به سرش میکوبد. نرگس خون آلود بر زمین میفتد. برهنه. نرگس از آن صحنه یی که فراروی چشمش می آید، میگریزد. سرش را میجنباند:
"نه، نه. امشب شاور نمیگیرم."
و با شتاب بیمانند تار دندان را از درز میان دندانها عبور داده دندانها را برس میکند. ریمل را از مژگان و آثار میک اپ را از پوست میزداید. سه بار به صورتش آب سرد زده کلمه اش را میخواند. روی و گردنش را با دستمال کاغذی میخشکد. کریم را به تندی به صورت میمالد. از دادن ماساژ هرشبۀ گونه ها و گردن میگذرد. هرچند بار از کلکین حمام به بیرون میبیند. همه جا در سکوت دهشتناک فرو رفته. همه جا شب است. گیسوهایش را تیز تیز از بالا به پایین و سپس از پایین به بالا شانه میزند.

بر تاقچۀ حمام گلدانی با گلهای سپید قرار دارد. برگهایش بیشتر از گلهایش اند. امشب گلهای ریزۀ سپید در چشم نرگس گلهای مراسم سوگواری را میمانند. او میخواهد پیش از بیرون شدن از حمام پنجره را که تا به آخر گشاده، ببندد. گلدان روی تاقچه را یکسو میکند. ناگهان دست سرد و بیروحی از بیرون بر دستش میچسپد. از آنسوی پنجره. دست نرگس هنوز بر دو پهلوی گلدان است. در چنین شب حیرت انگیز آرام، باد ناگهانی به داخل میوزد. دست چسپیده بر دست نرگس، سردی و هراس یکی میشوند. ترس در حمام کوت درازش را بر قامت نرگس میپوشد. نرگس میداند، اگر کوت را از تنش نکند، اگر دستش را از آن دست نرهاند، روح ترس او را به پایین میکشد. به آنسوی پنجره. آنسوی پنجره دیگر نه ساختمانها، نه درخت غلو، نه نورپراگنهای بلند، نه پشک سرگردان، نه سنگفرشهای سرد اند. بل تنها ظلمت، جنون و مرگ است. چشم به راهش. تماس روح سرد با دست او برایش آشنا می آید. روح را میشناسد. بار نخست نیست که آن سردی کشنده بر او دست کشیده است. 

نرگس پنجره را شتابزده میبندد و از حمام بیرون میشود. اما گوییا روح آنسوی پنجره منجمدانه و یکدنده از دست به بازویش جهیده همراهش میگردد. نرگس یکبار دیگر خویش را از بسته بودن تمامی پنجره ها مطمین میسازد. آیینۀ سیار قامتنمای اتاق خواب را که روی به یک رخ اتاق دارد، به طرف دهلیز میگرداند. کوت خواب را کنار بستر و چراغ دستی را بر رمان تازه آغازیدۀ میز کنار تختخواب میگذارد. کارد پنجه یی استیکپزی و اسپری را همچنان. به میز میبیند تا مطمین شود چیزی را فراموش نکرده است. معلوم نیست، چه نیازی میتواند به چراغ دستی بیابد اما چشم انداز میز یکنوع امنیت میپراگند. تنها چیزی که کم است، موبایلش است. چیزی به خاطرش می آید:
"عاقلانه است اگر به پلیس زنگ بزند."

اتاقها، آشپزخانه و حمام را میگردد. اثری از موبایلش نمییابد. فکر میکند: 
"یعنی چه؛ کجاست موبایلم؟ آخرین بار در کجا با خود داشتمش؟"
به اتاق خواب بر میگردد. سرانگشتانش را بر پیشانیش میبرد. پیشانی را فشار میدهد. خرمن گیسویش را به عقب میزند. دو گونه ش را بر دو دست گرفته روی بستر مینشیند. آخرین بار در دفتر با دوستی صحبت کرده بود. روشنست:
"موبایل را بر میز دفتر کار گذاشته فراموش کرده است. راستی که مصیبت به تنهایی نمی آید."

دست بیروح از دست به بازو و اکنون به شانه هایش رسیده کلانتر شده است. روح، روحی شده هزاردست. دو دست روح هزاردست بر دو شانۀ نرگس مینشینند. دستهای دیگرش مانند دمۀ فرآمده در حال پر کردن خانه اند. هنوز فضای اتاق خواب از روح هزاردست چنان پر نگشته که خالیگاهی نمانده باشد. اما وقت زیاد نمانده تا گاهی که او روح را چونان هوایی که نفس میکشد، تنفس کند و به درون ببرد. آنگاه آن روح، روحش را تصاحب خواهد کرد.

نرگس وقتی به بستر میرود، بر یک دست اسپری و بر دست دیگر کارد پنجه یی استیکپزی را دارد. روح هزاردست با چندین جفت دست دورادورش در حال پیچیدن است. گوشهای نرگس با گذشتن موترهایی که هر ده تا پانزده دقیقه از فاصلۀ معین میگذرند، تیز میشود. چندی نمیگذرد که خواب بر او سنگینی میکند. میخواهد از به خواب رفتن جلوگیری کند. حسی دارد انگار امشب ترسناکترین خوابها را خواهد دید. اما توانمندی کافی برای تنش ندارد. چنان خسته است که تا خواب می آید، میبردش با خود. او در میان خواب و بیداری زمزمه میکند: " کاش قهوه نوشیده بودم." و خوابش میبرد.

4

نرگس از این سوی جویبار به آن سوی خیز میزند. تکان میخورد و بیدار میشود. گوشهایش نیز بیدار میشوند. آرام آرامیست. وقتی مشتش را بهم میفشارد، پی میبرد که اسپری از دستش رها شده است. کارد پنجه یی همچنان. هر دو را در زیر لحاف میپالد. دستش به آنها میخورد. خواب فرا میرسد که باز او را برباید. ناگهان صدایی به گوشش میرسد. شتابزده به بالا میبیند. پشت پنجره تاریک است و خالی. نه، صدا از دهلیز می آید. کلید در جا کلیدی میچرخد. نرگس به خود میگوید:
"اوه، نرگس احمق. چرا کلید را در همچو شبی از داخل در جا کلیدی نینداختی؟ اکنون دیگر خیلی دیر است."

تن نرگس را روح هزاردست درهم پیچیده است. در آن حال کارد پنجه یی را میان انگشتهایش میفشارد. اسپری را نیز. صدای آهستۀ بستن در می آید. سپس خاموشی مطلق. گوییا یک سایه به خانه اش وارد شده باشد. نرگس سرجایش میماند. تکان نمیخورد. آیا تعقیب کننده میخواهد بداند:
" نرگس بیدار است یا خواب؟"
و چشمهایش باز اند. چراغ کمنور دهلیز اندام سایه را در آیینۀ اتاق خواب میدمد. آیینه مینماید، سایه یکراست به طرف اتاق خواب می آید. نرگس چشمهایش را میبندد. خوشبختی را در مشام تیز و حس شنیداریش چکیده میبیند. سایه آرام آرام به او میرسد. نرگس با چشمهای بسته تلاش میکند، چشم و مژگان نزند. اما وقتی صدای آهستۀ نفسهایی که بر فرازش میوزند را میشنود؛ وقتی بوی پوست مردانۀ بدون ادکلن به مشامش میرسد و پی میبرد که تعقیب کننده به قدر کافی نزدیکش شده، چشم باز میکند. اسپری را به صورت تعقیب کننده میپاشد. صدای ناله آمیز سایه که میگوید:
"ترسو ترین زنان قربانیان من اند... ترسو ترین..."
آشناست. نرگس وقت برای ژرفیت و اندیشیدن به صدا ندارد. متوجه میشود که سایه، جراب نازک زنانه بر صورت کشیده است. نرگس اما با شنیدن "ترسوترین" قوت بیمانند در خویش مییابد:
" آیا سایه به او ترسوترین خطاب کرده؟"
آمیزۀ خشم، دفاع و تسلیم ناپذیری زورمندش میسازد. نیروی بیان ناشدنی پنهانیش جامه میدرد. نرگس خویشتن را بازنمیشناسد. با صدای رسا چیغ میزند:
"کمک!"
همزمان فشار بر اسپری را چندین چندان میسازد. سپس با دستها و تنه سایه را تیله میکند. وقتی سایه به سرعت و بی اختیار چندین گام به عقب میرود، نرگس از نیروی خویش متعجب میشود. سایه در حالیکه مصروف با خود و صورتش است با همان صدای آشنا میگوید:
"دختر بیعرضه... صبر کن... جزایت را میدهم..."

نرگس ناگهان متوجه کارد پنجه یی استیکپزیی که بر دست دارد، میگردد. از داشتن آن جرات بیشتر مییابد. کارد را با تمامی توانمندی به گردن سایه میزند. سایه دست پیش برده و ماسک را از صورتش یکسو زده با ناله و انزجار میگوید:
"صبر کن... دختر ترسو از موش میترسد و قهرمان را کارد میزند..."

نرگس با دهن باز به صورت بدون ماسک مکس دیک میبیند. سپس به گردنش که خون از آن فوران زده. خانه سامان از بازویش میگیرد. با چشمهای سرخ ـ نرگس پس از آنهمه اسپریپاشی باور به بینایی آنها ندارد ـ دست بر گردنش میگذارد. نرگس بار دیگر فریاد میزند اما نه با انرژی نخستین زیرا دست مکس دیک گلویش را میفشارد:
"کمک ... کمک..."
اما صدای ضعیفش در میان گم میشود. پس تقلا کنان پنجه بر زخم گردن مکس دیک میکشد. دیک فریاد زده برای لحظه یی رهایش میکند. نرگس به دویدن می آغازد. دیک بار دیگر به او چنگ میندازد؛ گیسوهایش را از عقب میکشد؛ رویش را دور میدهد؛ سیلی محکم به صورتش میخواباند. نرگس توازن را از دست داده به زمین میفتد. سیلی چنان محکم است که فکر میکند نیمرخش آتش گرفته. سوزش و درد به صورت و سپس به گلویش میرسد و در یک دم به تمام پیکرش. مکس دیک ریسمانی را از جیبش بیرون میکند. نرگس باز صدا میزند:
"کمک ... یک قاتل در خانۀ من ... کمک "

دیک بر نرگس خم میشود و دست بردهنش میگذارد. نرگس دست بویناک دیک را دندان گرفته با زانو به میان دو رانش میزند و همچنان داد:
"کمک ... کمک"

چیغ دیک به گوشش میرسد. نرگس فرصت دیگر مییابد تا از چنگ دیک بگریزد. از جا برمیخیزد. به دهلیز میدود. کلید موتر را که بر الماری دهلیز پرتابیده بود، میقاپد. از خانه بیرون میدود و از پله ها به پایین. تازه پی میبرد، همسایه یی در باز نکرده و به کمکش نشتافته است. وقتی میخواهد از برابر خانۀ مکس دیک بگذرد، ناگهان خانم دیک روبه رویش سبز شده با موهای آشفته و چشمهای کلان میگوید:
"صدای تانرا شنیدم...چیغ تانرا... خدای من، چه گپ است؟ به پلیس زنگ زدم. در راهست."

نرگس نمیداند چه واکنشی نشان بدهد. میهراسد دست خانم دیک با شوهرش یکی باشد. نمیتواند به خانم دیک باور بکند. اما اگر زن بیچاره راست بگوید چه. پس به خانم دیک میگوید:
"داخل بروید. در را از عقب تان ببندید. بار دیگر به پلیس زنگ بزنید."
و میخواهد اضافه کند: "شوهر تان قاتل زنان متولد چهارم نوامبر است."
که کفش مکس دیک را از پشت کتاره های نردبان دهلیز میبیند. دیک لنگیده لنگیده پایین میشود. دستهایش جلوتر از خودش فضا را لمس میکنند. انگار به خوبی دیده نتواند. نرگس در آن حال لبخند میزند :
"آها، اسپری کارش را کرده."
و خانم دیک را به داخل تیله و تکرار میکند:
"در را از عقب تان ببندید!"
خود از دهلیز بیرون شده در را از بیرون قفل میکند. سوی موتر میدود. گاه پای نهادن بر سنگهای سرد پی میبرد که پایش برهنه است و پیرهن خوابش به نازکی پوست سیر اما تنش به گرمی کورۀ آتش. با خود میگوید:
" اگر خانم دیک امروز جامه ها را در بیرون آویخته بود، همه را یخ زده بود."
در سرنوشتسازترین لحظه ها موازیانه با تمامی سنجشها بی اهمیتترین افکار به سرش لشکر میکشند. او توضیحی برای چنین لشکرکشیهایی ندارد. رویش را که دور میدهد، مکس دیک را میبیند که از داخل با در عمومی گلاویز است و تلاش میکند، در را باز بکند. شاید کلید در عمومی را در جیب ندارد. در این حال چشمش به همسایۀ در به دیوار میخورد که از عقب پنجره با دست علامت "تلفن کردم" را نشان میدهد. 

کنار موتر که میرسد یک "میو" میشنود. پشک چشم کاهی مایل به کهربایی کنار موترش نشسته به او میبیند. چیزی، در سر نرگس میگردد. در را میگشاید و باز نگه اش میدارد. پشک به داخل موتر خیز میزند و در چوکی کنار نرگس میلمد. بر شیشه های موتر ستاره های برفی نقش بسته و در حال یخ شدن اند. 

وقتی نرگس از محوطۀ خانه خارج میشود، احساس میکند، رویش میسوزد. دستش را به روی سیلی خورده اش میبرد. آیینۀ عقبنما را پایین میکشد. به نیمۀ پندیدۀ صورتش که زیر نور زردرنگ موتر درخشش گلابی یافته، با نفرت میبیند. وقتی کارد پنجه یی را بر گردن دیک فروبرده بود، دست روح را شکسته بود. با گذر هر ثالثه یک دست روح هزاردست را شکسته بود. سپس استخوانهای روح هزاردست را با هاون کوبیده و از همان راهی که آمده بود ـ از پنجره به بادی که باز هم ناگهانی وزیده بود، سپرده بود. روح ترس را کشته و خویش را نو ساخته بود. یک نرگس نو در نرگس کهنه دمیده بود. 

نرگس به شاهراه میرسد متوجه میشود، دمه بیشتر و شب در دمه گم شده. به آیینۀ عقبنما میبیند. موتری از عقبش نیست. میخواهد یکراست به دفتر پلیس برود. رویش را به سوی پشک میگرداند و میگوید:
" اگر مکس دیک از در عمومی بیرون شده نتوانسته باشد، به خانۀ من برگشته و از راه پنجرۀ اتاق خواب خودش را بر شاخه های درخت پرتاب کرده از درخت پایین شده است. یا آسانتر... به خانۀ خودش برگشته کلید را از خانمش گرفته. اما تا به تعقیب مان برآید، به دفتر پلیس رسیده ایم."
پشک در گرمایی که آرام آرام فضای موتر را پر کرده، با چشمهای بسته راضی به نظر میرسد. نرگس از سه راهی میگذرد. از رو به رویش دو موتر می آیند.
نور تباشیری و آبی ویژۀ موتر پلیس تلاش میکند از میان دمه عبور بکند.

پنجم نوامبر

نرگس سه ساعت ناوقتتر سر کار میرسد. اما زنگ زده و گفته که امروز ناوقت به کار می آید. داخل دفتر میشود. ژانین پیالۀ قهوه بر دست از پیش رویش می آید و میگوید:
"اوه رویت پندیده و سرخ شده. چه گپ است؟ نشان بده!"
و بی آنکه منتظر شود، صورت نرگس را به سوی خویش دور داده رویش را لمس میکند:
"خدای من. گوییا کسی به رویت سیلی زده باشد...."
نرگس با تکان سر دست ژانین را یکسو میزند:
"مثلاً کی؟ و چرا؟ افتادم... از نردبان.... یک طرف به روی خوردم... خوب، در تفریح میبینیم... میبینی که چقدر کار منتظرم است؟"
و با دست به انبار کاغذ و دوسیه اشاره میکند. نرگس باز تند تند سخن زده است. ژانین این حالت نرگس را میشناسد. حیرت آمیز به نرگس میبیند. همکار دیگر "صبح بخیر" گفته روزنامه را بر میز میندازد. نرگس با شتاب روزنامه را میگشاید. در صفحۀ نخست آمده:

" قاتل زنان چهارم نوامبر گرفتار شد. شغل رسمی مکس دیک ـ قاتل متاهل کلیدسازیست. همسر مکس دیک از او به عنوان شوهر مهربان یاد کرده است. شغل جانبی مکس دیک در ساختمان چهار فامیله یی شهرک یورک خانه سامانی بوده است. زنی که قرار بود، پنجمین قربانی قاتل زنان چهارم نوامبر گردد، مکس دیک را زخمی کرده موفق به فرار گردید.
در لستی که از دفترچۀ یادداشت مکس دیک به دست آمده، نام ده زن در شمار نخستین قربانیان قاتل درج گشته اند. هنوز روشن نیست، زنی که دیشب قاتل را به دام انداخت چرا با آنکه با شمارۀ "ده" نشانی شده بود، عجولانه در سرخط لست قرار داده شد.
داکتری که مکس دیک را معاینه نموده، اظهار داشته که بینایی چشمهای او در اثر کاربرد اسپری قوی از سوی "قربانی پنجم" با خطر جدی مواجه است. "قربانی پنجم" میخواهد ناشناخته بماند. او اجازۀ بیرون دادن جزییات در مورد خویش را نمیدهد...".

نرگس برای لحظه هایی به چیزی فکر نمیکند. جایی را نمیبیند. سپس از جا برمیخیزد و به سوی دفتر ژانین میرود. کنار در گشادۀ دفتر ژانین می ایستد. به چوکات در تکیه میزند. سرش را کمی بالا میگیرد. دو دستش بر دو بازویش چلیپاوار آرام میگیرند:
"ژانین، نشانی دکان خوراک حیوانات را کار دارم."


اشتادی ـ آلمان، فبروری 2013