نوشتۀ ببرک ارغند

اپریل 2012

 

 

                                    ناصر ، گربه و زنش

  

   ناصرعصبانی بود .کنج لبش میپرید .کسی در مسجد طعنه اش داده بود. زنچو اش گفته بود . همانطوری که کف پایش را با ناخن میخاراند با لشت را زیر آرنجش کشید و منجهای چهارپایی زیر پایش غچ غچ صدا دادند. با خود گفت :

   «  مره زنچو گفت . . . ناصره ! . . . زن ِ خودش یادش رفته . سه دفه  سر لچ و پای لچ   ده کوچه برامد ، همه ما دیدیمش . مه عوضش میبودم هموجه جای دجای میکشتمش . بگیریش که نگیرید!  خوده نمیگه پشت مره ورداشته مره زنچو میگه ! . . . یک روز نشانش میتم که کی زنچو س ! »

   و اطرافش را نگریست . اتاق وسیع و فراخ بود . فرشی به جزیک گلیم کوچک اما قیمتی نداشت. پیشانیش قاش افتاده بود :

   « از دست ای زن ! کت ای زبان خود مره پیش کل قریه گیها به یک پیسه کده،  شرمانده !. . از دستِ زبانِ بی واکِ او مره زنچو میگن  ! . . .ناصره زنچو میگن! »

    و لبش را گزید :

   «  روزش بیایه کتش میفامم ! »

   ناصریک تا چلم نی برنجی داشت با یکتا گربۀ زردرنگ ویک تا زن خوش رو . چلمش را از پدرش به ارث برده بود و گربه  اش را از خانۀ همسایه اش آورده بود و زنش را که حسینه نام داشت  در جنگی به غنیمت گرفته بود. چشمان زن و  گربه اش یک رنگ داشتند . هردو مانند دوتا زمرد پامیری سبز میزدند و میدرخشیدند . لبان باریک و دندانهای ریز داشتند . هردو جوان ، سختی دیده  و  بدرفتار بودند . مگر ناصر  گربه اش را چون حرفشنو بود ودر برابرش زبان نمیکرد بیشترمیپسندید و نازش میداد. گربه اش هم حقه باز و حیله گر بود. هر وقت او را میدید با ناز و کرشمه به پاهایش میچسپید . کمرش را کمان میکرد و دمش را حلقه میساخت و تنش  را به  پاهای وی  میشقید و «میو » میگفت و اظهار عشق و محبت میکرد . مگر حسینه چنین نبود . دختری بود بلند قامت با موهای سیاه و صورتِ سبزه و خوی پرخاشگر .   تنها بزرگ شده بود و مثل یک گیاه هرزه  ، خود   رو ، خودسر و حرف نشنوبود  .مهر و محبت را نمیشناخت . خشن بود و زبانش مانند تیغی  آبدیده  برایی داشت  . پدرش در جنگی کشته شده بود . مادرش را فروخته بودند و خودش غنمیت جنگی بود .

 ناصر از میان این سه تا  ملکیتش ، ناز چلمش را بیشتر میکشید .هرروز زمانی که آفتاب از دیوار بلندِ منزلش  پایین میافتاد ،  چلمش را  با اشتیاق بر میداشت ، آبش را تازه میکرد ،سرخانه اش را ستره مینمود . گردنش را دراز میکرد و زنش را صدا میزد :

   « حسینه ! . . . برِ شو یک شوروای چرب  تیار کو ، یک شوروای باغی  ! »

   حسینه پاسخ میدادش :

   « باز همو سبیل مانده ره  میکشی ؟ . . . باز دیگر شد؟. . . باز میخانی : چاره چیست ، همه اسیریم ! . . . هر روز همی کارت اس ! ای گپاره از کجا یاد گرفتی ؟ همه اسیریم ، اسیر واهمه ها ،. . . . واهمه هایش چیس دگه ؟  . . که کشیدی باز شروع میکنی  همه اسیریم ! . . همه اسیریم ! ای گپاره از کجا یاد گرفتی ؟  »

   ناصر دهنش پس میرفت :

   « ای گپه همو مالمک  میگفت . ازو یاد گرفتیم  . از شاهپورک . . او که نشه میشد همی ره میخاند : همه اسیریم ، اسیر واهمه ها و واهمه ها همه خود نگر . . . مالم شاهپور بود دگه ! . . شورواره خوب چرب کنی ! »

    زنش میرفت تا فرمایش شوهرش را اجرا کند  . شوهرش ، مرد میانه سال  سبزه و خرد جثه بود . چشمان کوچک  و بینی گوشتی داشت  .عصبانی و تند مزاج بود .

   حسینه زیر لب غُم غُم میکرد :

   « هروخت همتو میگه  . نام شوروام مثل همی گپی  مالم شاهپور  د دانش شیشته ! . . . »

   آنروز  وقتی که سوی آشپزخانه به راه افتاد، گربه همراهش شد . پا به پایش میرفت. حسینه تهدیدش کرد :

   « پشتی ! . . برو گمشو!. . تو ام همدستش  هستی . خونمه بتمت میخوری !»

   گربه «میو» گفت اما  دنبالش را رها نکرد .

   حسینه اجاق کباب پزی را گرفت . با خود میگفت :

    « شوروا میگه و کباب میخایه !   مردکه دیوانه س . چلمش ره که کشید چیزی ره نمیبینه . دگه نمیفامه که چی گفته ، چی فرمایش کده .هر چی که فرمایش کده بود ، عوضش کباب میخایه.    خدا مرگم  بته  که از ای مصیبت  خلاص شوم . خدا مرگ ام نمیته . نی اوره مرگ میته نی مره ! »

    و صدایش را بلند کرد و پرسید :

   « او مردکه شوروا پخته کنم یا که کباب  ؟ . . او روز خُه نزدیک دستمه شکستانده بودی  . . . از دست چپلاقهایت گوشم تا حالی درد میکنه . . شوروا گفتی مگم کباب خاستی !»

   ناصر ابروانش را گره زد و چشمان سیاهش را کشید :

   « دانته بسته کو ! »

   « نی راست میگم . باز پسان  مره زیر مشت و لَغت نندازی . . .او سبیل مانده ره که کشیدی  دَ جان خود نمیفامی ! »

    ناصر مشت خود را نشانش داد :

   « دخترِ سگ  دان مردارته بسته کو ، اگه قارم آمد   . . . »

   «باز چی که قارت آمد . یک دو چپات خات زدی ! »

   « زبانت بسیار دراز شده. . قارمه نبیار که  میبُرمش. . . مره ناصر میگن ! . . . جگر خور !   کی گفته کباب ، شوروا  گفتم  شوروای گوشت گوسفند !»

   حسینه لبش را زیر دندان گرفت و با خود گفت :

   « زارت شوه . . . تیار میکنم !»

   ناصر چلم را گرفت و به اتاقش رفت .گربه همراهش بود .وقتی چلمش را تازه میکرد ، صدا زد :

   « یک دو تا مرچ هم پرتو که چاریکاری شوه  ! »

   و قوغ را بالای سرخانۀ چلم گذاشت ، سپس نی چلم را به لب گرفت :

   « یا بابه قوی مستان ! . . . .هو هو  یا بابه قوی مستان !»

   و دود را باقوت  به سینه داخل نمود . جرقه های آتشی که از قوغ ِ بالای تنباکو  و میده گیهای چرس بلند شده بود به اطراف پراگنده شد  :

    « دور قبرت گلستان ! . . . هو هو . . .هم در بهار هم در زمستان ، هرکی بد ببره  سر نبره ! »

   و دود فضای اتاق را انباشت  و اشیای اتاق  در میان دودگم شدند . کوزۀ آبی که در کنج اتاق بر دیوار تکیه داشت هم گم شد . خودش نیز  در میان  دود غایب شد . لنگی سیاه مشهدیش معلوم نمیشد .   گربه اش هم در میان دود وغبار ناپدید گردید . تنها سخنان حسینه  در گوشش طنین انداز بود :

   « شوروا پخته کنم یا که کباب  ؟  . . او روز خُه نزدیک دستمه شکستانده بودی  . . . از دست چپلاقهایت گوشم تا حالی درد میکنه . . . . »

   ناصر لبش را زیر دندان  فشرد . پیشانیش قاش عمیق بر داشته بود :

   « دَ ای روزا  زبانش زیاد دراز شده ! »

   و بار دیگر نی چلمش را در میان دود و تاریکی در دهان گذاشت  و کش نمود :

   « یا بابه قوی مستان !. . .هوهو  . . هم دَ بهار هم دَ زمستان!. . ایشه زدیم  دیگیشه چارک چارک برسان ! »

    لحظاتی پس مستی و سُکر وجودش را فرا گرفت . گفتی خودش هم دود شد و با دودِ چلم یکجا در فضای اتاق پراگنده و تجزیه گردید. با خود  زمزمه میکرد:

   «چاره چیست ، همه اسیریم ، اسیر واهمه ها  ، و واهمه ها همه خود نگر.  و ما معتاد خود نگری  . چاره چیست  ، همه اسیریم  !»

   بعد  بالا سوی  آسمانه اتاق نگریست . آسمان را از ورای چت و دود میدید . ستاره  ها خوشه خوشه جمع بودند و  بل بل میدرخشیدند و بادی سرد میوزید و ابر های نازا را هر طرف پراگنده میساخت . گرسنه بود ، دلش میشد  دست دراز کند و از خوشه های ستاره گان یکیش را  بگیرد و در دهان بگذارد . دید بر بام آسمان رفته است . در میان ستاره گان ، در میان فرشته گان  .از آنجا بهشت و دوزخ را میدید. جویهای شراب و شیر و عسل را باحور و غلمان میدید.   زمین را ، آدمها را ،  زنان را  میدید که مانند فرشته ها بال کشیده اند  و در میان ابر ها  خود سرانه پرواز میکنند.  یکبار حسینه را دید که  در میان زنان ایستاده است و با ناز وکرشمه  سوی  غلمانی نظاره دارد .با خشم  صدایش  زد :

   « حسینه ! . . . او دخترِ سگ ! . . . »

   حسینه جوابش را نداد . با همان نگاههای زنندۀ همیشه گیش سویش مینگریست :

   « برو قصیت  مفت اس ! »

 دید تنش سنگین شده بود . مانند سربی از حرکت مانده بود . غباری سرمه باری دماغش را در خود پیچیده بود  با خود  خواند :

   «چاره چیست ، همه اسیریم ، اسیر واهمه ها  ، و واهمه ها همه خود نگر،  و ما معتاد خود نگری . .  . چاره چیست  ، همه اسیریم  !»

در میان  دود و مستی حسینه  را دید که با منقلی آمد .منقل را میشناخت . آنرا حسینه هر روز به همین اتاق می آورد . زغالش را تازه میکرد  و سیخهای زنگ زده یی را رویش میگذاشت و با مقوایی پکه اش میزد . گفتش :

   « دخترِ سگ  گشنه ستم و تو دست زیر زناق ایستادی ! »

و سوی منقل رفت . حسینه گوشت  و زغال را آماده  ساخته بود . ناصر کارد را از  میان ظرف گوشت   برداشت :

   « یک توته جدا کنم . »

    حسینه طعنه اش  داد :

   « سیرایی نداری ! . . .چشم گشنه ، بان پخته شون  !  »

   ناصر زبانش کلالت یافته بود :

   « مه دَ سیخها گوشت و دنبه تیر میکنم  ، تو برو  آو اضو بیار . حالی خفتن میشه . تا آو بیاری سیخهام  پخته میشن ! »

   حسینه مثل همیشه بیگفتی کرد :

   « نمیبینی دستم بند اس ! »

    ناصر عصبانی شد .  سوی حسینه با خشم دور خورد. کارد را نشانش داد :

   « صد دفه گفتمت  کتِ مه زبان نکو! »

   ناصر میدید که خیلی  پر قوت است  . کسی را توانایی ایستادگی در برابرش نیست . قریه در مشتش بود . لاحول گفت و برگشت پیش چلمش :

   « یا بابه قوی مستان ، هو هو هو ! دور قبرت گلستان هوهوهو ! هم در بهار هم در زمستان ! . . .  هرکی بد ببره سر نبره !»

    اتاق بار دیگر در میان بو و  دودِ تند چلم غایب گشت . دوباره در جایش ایستاد و تلوتلو خوران سوی حسینه  به راه افتاد :

   « دخترِ سگ پیشترک چی گفتی ؟ »

    بعد نفهمید  چی میکند . و قتی دوباره به حال آمد  دید کاردی در دستش است  . کارد را پیش چشمانش برد .  کارد خون آلود بود  .  باخود خواند:       « اسیر واهمه ها ، و واهمه ها همه خود نگر.  . . دخترِ سگ . . .گشنه ستم !» 

   و حس کرد که  دهنش طعم گوشت کباب شده  داشت . گوشه های جوف دهنش را با نوک زبانش جستجو نمود. ریزه های گوشت را حس کرد . مزۀ دیگر داشت .  اطرافش را نگریست  . دودی تند و غلیظ در اتاق  پخش بود. دود مشامش را آزرد . زیر لب زمزمه کرد :

   « چاره چیست همه اسیریم ، اسیر واهمه ها ! »

    و در جایش نشست . سرش میجنبید . دیوار ها در میان دود مانند شبح یی  ایستاده بودند . رنگ و رخسار شان نا هویدا بود . ناصر  با خود گفت :

   «ای کیس که دَ ای نیمِ شو ناله میکنه ؟ مگم نمیفامه که مه  استراحت هستم !. . . مگم خبر نداره  که مه  اینجه ستم !  . . نمیفامه  که ناصر . . .»

    دید گربه   بدنش را به او میشقد . بدنش گرم و نرم بود . پشتش را کمان کرده بود و چشمانش مانند دو دانه تشله آتشین میدرخشیدند . تنش بوی  خون میداد .  خون ِ آدمیزاد . با پایش او را  تیله کرد :

   « پشتی ! . . .»

   گربه دور نرفت . چشمانش همچنان میدرخشیدند .« میو»  میگفت و سوی وی مینگریست .

   « گفتم پشتی !  . . گم شو !  »

    و اینبار لگدی محکم سوی وی پرتاب نمود . مگر به  گربه نخورد. لگدش هوا را شگافت .
    « از دست ای پشک ! . . .اصلن از دست  حسینه !  . . .صد دفه گفتمش ای پشک ره دَ تندور بنداز ، ننداخت .  امدفه هردوی شان ره دَ تندور میندازم . هرودی شانه. . . . پشتی! » 

    به نظرش آمد که گربه سوی دیوار اتاق رفت . دید  روی دیوار ها راه میرود . گربه یی زرد رنگ بود . پشم نفیسی داشت .مانند ابریشم  بود . ناصر  دید که  گربه میخواند . همان تصنیفی معلم شاهپور رامیخواند :

   «چاره چیست ، همه اسیریم ! اسیر واهمه ها  و واهمه ها همه خود نگر   و ما معتاد خودنگری! . .  . چاره چیست ، همه اسیریم ! »

   از گربه بدش آمد :

   « بیحیا ، دروغ میگه !   نی اسیر اس و نی معتاد . . . دروغ میگه ! فقط  دروغگوس. تنها یاد داره دروغ بسرایه . . تنها یاد داره  جل همسایه  ره دزی کنه ، تنها یاد داره کفترای مره بخوره . ای پشک تنها دز اس . . . دزِ اسیر! . .دزِ معتاد ! »

   و سرش به جنبش افتاد . دنیا دور سرش چرخید :

   « دزِ اسیر ! . . . معتادِ دروغ ! »

   دید با کلکش جانب  گربه  نشانه گرفته است . نگاهش به نوک انگشتانش افتاد ، دید انگشتانش سرخ میزنند .خونالود استند .از خود پرسید :

    « چرا انگشتایم خون پر اس ؟  . . چرا مه اینجه ستم ؟ دَ ای اتاق چی میکنم ؟  . . . ای دود از کجا میایه ؟ »

   زنش یادش آمد . صدایش زد :

   « حسینه ! . . . او حسینه !. . .  او دخترِ سگ ! »

    زنش جوابش را نداد . اندوهی وجودش را فرا گرفت :

   « جواب مره نداد . هر روز تا زبان واز میکدم تا صبح چرس میکد . اما حالی جوابم ره نمیته. . دخترِ سگ ! . . . بد هوا شده. چیزی نگفتمش بد هوا شده  !»

   خواست از جایش برخیزد . دید نمیتواند . پاهایش سست و بی حال بودند . چیزی از درون ِ وجودش ناتوانش میساخت . نیرویش را جمع نمود :

   « او دخترِ سگ ، ای بوی سوختگی از چیس ؟  کبابه نسوختانده باشی که جگرته میخورم ! »

    و با زبانش  میده گیهای گوشت را در دهنش اینبر و آنبر کرد :

   « همه اسیریم ، اسیر واهمه ها  . . . »

    اتاق کم کم روشن میشد . دستکهای چت نمایان میشدند  . با خود گفت :

   «  گشنه ستم .  »

   دید توته یی استخوان در دستش است . استخوانی که تمام گوشتش را مکیده بود . خیالش آمد کدام استخوانِ قبرغۀ گوسفند است .

    استخوان را پیش چشمانش برد . استخوانِ قبرغه نبود .  دو بند استخوان بود . دو بندِ کوتاه و کوچک .سر و پای آن را از نظر گذراند . گفتی خاطره یی مه گونه یی به ذهنش رسید . استخوان بوی  گوشتِ سوخته  میداد .   روی چهار  دست وپا  به خزیدن  در اتاق پرداخت .

   اتاق روشن شده بود .زیر پایش تر و لزجی  بود . به نظرش آمد که حسینه سطل آب ظرف شویی را در اتاق خالی کرده است . فرش را با دست امتحان کرد . انگشتانش تر شدند . انگشتش را با زبان   لیس زد . بوی خون داشت . این بو برایش آشنا بود ،آنرا میشناخت. با خود گفت :

   « خون ! . . .چاره چیست  همه اسیریم ، اسیر واهمه ها ، و واهمه ها همه خونخور،  و ما معتاد خودنخوری   . چاره چیست  ، همه  خونخوریم  ! »

    صدایش بلند و بلند تر شد :

   « همه خونخوریم ! . . همه خونخوریم! »

   و صدایش در اتاق میپیچید :

   « همه خونخوریم ! . . همه خونخوریم ! »

    سرش دور میخورد .احساس کرد گربه هنوز هم در جوارش  ایستاده است . تنش  گرم است و دهنش   خونالود میباشد . ناصر بالکدی زدش :

   « برو گمشو ،  تنهایم بان ! »

    مگر گربه ازجایش تکان نخورد .ناصر بر آشفته شد :

   « پشتی ! . . .میخایی ترام کباب کنم  ؟ . . .دَ همی منقل ؟ دَ همینجه پیش روی حسینه ؟  »

    و سوی منقل آتش رفت  . قوغهای آتش زیرلحاف خاکستر آرامیده بودند . قوغها  بوی خون ِ خشکیده میدادند .  کور مال کورمال  سرپایی هایش را جستجو کرد وقتی یافت شان   در جایش ایستاد . مانند آدمهای مست میناوید و تلوتلو میخورد :

   « چاره چیست  ، همه اسیریم ! اسیر واهمه ها  ، و واهمه ها همه خونخور،  و ما معتاد خونخوری . چاره چیست ، همه  خونخوریم  !»

   وبار دیگر به توته های استخوان نگاه کرد . دوبندِ کلکِ آدمی بود . زبانش را در کامش گردانید . ریزه های گوشتِ کباب شدۀ زبان حسینه  را حس نمود . با خود مغرورانه گفت :

   « دیگام  کتِ مه  زبان کنه ، کت شوی خود ! . . گفتم زبان نکو که زبانت ره میبرم ، باورنمیکد ؟! . . گفتمش کلکته طرف من بلند نکو که میبرمش باور نمیکد ! »

   و سوی منقل آتش رفت  که در جوارش لاشۀ  پرخون و نیم جان حسینه  افتاده بود . و خون  اتاق را انباشته بود .

   مرد همچنان که میناوید توته یی استخوان را  سوی گربه پرتاب نمود  :

   « بخور ! . .  »

   گربه « میو» گفت ، سرش را جنباند و سوی دروازه  رفت  . ناصر صدایش کرد :

   « نرو ! کی گفتت که برو !  »

   گربه در جایش ایستاد . مرد افزود :

   « نرو! . . . گفتم نرو !  بیا  ببینش چطور طرفم  بد بد  سیل  داره  ! پدرم گفته بود زنت اگه طرفت بد بد سیل کد چشمایش ره بکش . .حالی  آتش ره پکه کو ! قوغها ره  تازه کو که  نوبت کبابِ چشم اس !  همه اسیریم ، اسیر واهمه ها ! . .همه خونخوریم  اسیر خونخورها !  »

    گربه دم دروازه ایستاد .لبهایش را  لیسید و با دست  پاکیزه نمود . چشمانش میدرخشیدند . گفتش  :

   « مه کبابِ چشمه خوش ندارم . برو دست و رویت ره تازه کو! . . . صوب شده  ، نمیشنوی ، صدای آذان ره نمیشنوی ؟ »

   مرد اندیشمند شد . با خود گفت :

    « آن ولا  ، راست میگه .»

    و تلو تلو خوران جانب دروازه به راه افتاد :

   « آن ولا ، راست میگه .»

    در بیرون بادی سرد میوزید و  هوزی دردناک از سیم شکم انداختۀ سر کوچۀ شان ناله کنان  بر میخاست .

 

پایان