شناختِ شعر

در سال 1368 جناب سرور انوری ، فرهنگیِ گرامی کشور، در یکی از برنامه های "هفت شهر هنر" مرا سر افراز ساخت تا در بارۀ شعر بگویم و چیزهایی هم بخوانم. سپس آن گفته های تلویزیونی را گردآوردم و به نام "شناختِ شعر" در مجموعۀ مقالاتی به نام "جنبه هایی از واقعیت افغانی" (از انتشارات مجلۀ وطن به مدیریت نویسندۀ بزرگ ما، داکتر ببرک ارغند ) نشر کردم. این نبشته همان است که در اینجا به بازنشرِ آن میپردازم چون از نِگرگاهِ من چیزی از امروزی بودنِ آن کاسته نشده است.

1. شعر چیست؟

پیش از آنکه به شناخت شعر بپردازیم، یاد آور میشویم که تعریف، به مثابۀ "آن" (مومنت) یا پله یی از شناخت که برای تعیینِ ذات یا چیستیِ موجودات و پدیده ها به کار گرفته می شود، خود، محدودیتهای معرفتی دارد. هیچ تعریفی، فی نفسه، اعتبارِ مطلقِ شناختی ندارد. از همینجاست که تعریفهایی که تاکنون از شعر ارایه شده اند، تمامیتِ شعر را نشناسانده اند. با این هم، باید پرسشِ اساسی را همچنان مطرح نگهداشت، یعنی "شعر چیست؟" را باید پیوسته از دیدگاه شناخت شناسی (گنوزیولوژی) مورد ارزیابی قرار داد.
در روزگارِ ما تعریفی که از شعر متداول است، چنین است: "شعر گِره خوردنِ عاطفیِ اندیشه و تخیل است در کلامی فشرده و آهنگین". اگر به این تعریف دقیق بنگریم، در می یابیم که بد ارایه نشده است: در آغازِ تعریف، درونمایه و سرشتِ درونی شعر، یا به اصطلاحِ قدمای ما، ذاتِ شعر، یعنی تخیل، زنده گی عاطفی آدمها و اندیشه و نگرش بر هستی آمده است. بعد، وسیلۀ بیانِ گرهیابی، یعنی زبان مطرح گردیده است و در پایان هم، تکنیک در جلوه های کلیش مطرح شده است که همان فشرده گی و آهنگین بودن کلام باشد. و اما آن چه از ارزش این تعریف میکاهد، تکیه بر بُعدِ عاطفی شعر است که به حیث گرهگاه مطرح گردیده است. برای رسیدن به شناختِ گسترده تر از شعر، باید آن را به حیث گونه یی از معرفت بشر مطرح کرد. شعر کهن ترین شکل شناخت انسان از هستیست که بالاترین پلۀ پرداختِ آن همان اساطیر بوده است. نخستین معرفت بشر، همان معرفتِ اساطیری یا به تعبیری دیگر، همان معرفتِ شاعرانه بوده است. میدانیم که معرفت (چه علوم، چه فلسفه و چه میتودولوژی) در نهایت، "بازآفرینی هستیست" در اندیشه و ذهن (*) . شعر نیز در کنار سه دستگاه ساختیافتۀ اندیشه (علم، فلسفه، میتودولوژی) شکلی از معرفت انسان است. تفاوت بین این شکلِ معرفت و آن سه دستگاه در این است که در آن دستگاهها، مفاهیم و مقولات بر بُنیادِ روابطِ منطقی، عقلی و علّیت پیوند مییابند و اشکالِ شناخته شدۀ اندیشه را فراهم میسازند و اما در شعر، برای پیوند زدن اشیا و مفاهیم، روابط منطقی، علّی و جبری درکار نیست؛ ذهنِ آفرینشگرِ شاعر آنها را باهم گِره میزند. بدینگونه، در این طرحِ شناختی از شعر، دامنۀ شعر بیکران و نا محدود است. یا به دیگر سخن معرفتِ شعریِ انسان مرز ناشناس است. چشمداشتِ آفریده های تازه از شاعر بر بُنیاد همین بیکرانه گی استوار است. از همینجاست که هر شعرِ اصیل و راستین، یک حادثه است، حادثه یی یگانه و تکرار ناشده نی. با مطرح کردن شعر به حیث گونه یی شناخت از هستی، به نتایج زیر میرسیم: جایگاه شعر به حیث نوعی از معرفت، در درونِ جامعه و تاریخ قرار دارد. از یکسو فرا تاریخی پنداشتن شعر به این معنی خواهد بود که دیگر آن را به حیث معرفت مطرح نکنیم، از سوی دیگر تحدید آن به دایرۀ درونِ فرد، در واقع غرق کردن آن در "منِ" شاعر خواهد بود.
شعر معرفتِ فعال است، یعنی به توضیح و نشان دادنِ هستی بسنده نمیکند، بل، در پی دگرگون کردن آن نیز است. از این قرار: "شعرِ هر دوران" یعنی "معرفتِ شعریِ جامعۀ آن دوران از هستی"! در این معرفت عناصر جاودانه و پایدارِ زنده گی چون عشق، مرگ، غرور، اندوه، نی گفتن و قیام با عناصرِ ویژۀ هر دوران که بیشتر با اندیشه ها و معنویاتِ چیرۀ همان دوران رابطه میگیرند، در می آمیزند.

2. نگاهی به شعرِ امروز ما،

از آنجا که سخن بر سر شعر است، نی کار مشخص این یا آن شاعر، باید گفت که شماری از آفریده های شاعران برازندۀ امروز ما آفریده های موفق اند، یعنی به راستی شعر اند. این اشعار با بارِ غنیِ معرفتی و هنری شان، بُنیاد نیرومندی برای شعر فردا خواهد بود. در اینگونه اشعار، هستیِ واقعی اجتماعی ما و زنده گی درونی آدمها، با تخیل نو آورانه گِره می خورند.
در دو سوی این گرایشِ آرام ولی پویا و فراز جو، گرایشهای دیگری داریم که با تأسف بسیار پُرهیاهویند ولی فاقد مایه های راستین شعری:
- یکی آن پدیده هایی که با ارایۀ اندیشه های برهنه، بارِ بسیار اندک هنری دارند و در واقع فاقد عنصرِ اصلی شعر، یعنی فاقد "تصویر" اند. این پدیده ها نی تنها از ارزش شعر میکاهند، بل، ارزش همان اندیشه ها را نیز برباد میدهند.
- دو، پدیده هایی که به خاطر "تصویر آفرینی"، علتِ وجودیِ تصویر را که بازآفرینیِ هستیست مخدوش می سازند. در این پدیده ها، شعر برای شعر ساخته میشود (میدانیم که شعر برای شعر و ادبیات برای ادبیات وجود ندارند!) در شماری از این پدیده ها، وزن، آراسته گیِ ترکیبهای لفظی یا کاربَست مو به موی قواعد و موازینِ کهنِ شعری، اصلِ بُنیادی و عنصرِ محوری انگاشته شده اند. با تأسف برخی از شاعران نام آور ما به همین راه رفته اند و برای کتمانِ کم ارزشیِ معرفتیِ آفریده های شان، خود را در پس دفاعِ دماگوژیک از گنجینۀ شعر کهن دری پنهان میکنند. در اینجا تکنیک با فورمالیزم دست به دست می شود تا شعر را از مقام بلندِ معرفتی آن فرود آوَرَد. تکنیک، عنصر فرعی شعر است. دیگر دوران "جنون وزن" ("مترومانی") و "حصارِ قافیه" پایان یافته است. عنصر اساسی شعر، همانا "پیوندِ مفاهیم و اشیاست در تصویر".

3. التزام در شعر،

شعر فرآوردۀ رابطۀ مستقیم ذهن شاعر است با هستی. جامعه به حیث جزیی از هستی، نخستین جایگاه گرهیابی شاعر با هستیست. بهتر بگویم، جامعه خود گرهگاه شاعر با هستیست. پس شعر، رابطۀ شاعر است با طبیعت، با قوم و قبیله و اجتماعش. از همین جاست که شعر به حیث یک معرفتِ فعال، فی نفسه، در برابر هستی، از آن جمله در برابر جامعه و انسان، متعهد و ملتزم است. 
البته باید روی یک نکته همیشه تاکید ورزید: تعهد و التزامِ شعر به معنای ایدیالوژیک سازی تصنعی و تجارتی آن نیست. نمیشود تعهد را برون از شعر، بر شانه های شعر سوار کرد. چنین تعهدی هیچ گاه صمیمی و کارا نخواهد بود. منظور از تعهد، همان تعهدِ سرشتی، درونی و جوهریِ شعر است. یا شاعر خود را با پویۀ تُند تاریخ همپیوند می یابد و میسازد، یا نمی یابد و نمی سازد. یا شاعر در برابر کودکانی که مفهوم پدر را تنها در کتابهای درسی شان یافته اند، میلرزد، یا نمی لرزد. با همین مرزهاست که میشود شاعر راستینِ یک روزگار را از سخن پردازان دروغباف تمیز داد. شاعر همیشه مسوول است، مسوول در قبال تاریخ، مسوول در قبال سرزمینش، مسوول در قبال اجتماعش و مسوول در قبال ادبیات. 
کابل- 1368
                          
----------------------------------------------------------------------------------------
*سی سال پس از نبشتۀ حاضر، یک بار دیگر روی مفهوم "بازآفرینی" تکیه میکنم چون همه شناختِ بشر در نهایت چیزی ساخته شده از سوی بشر است و "بازتابِ مستقیم جهان و عالَم در شعور" نیست