گفتنی
هایی
پیرامون رومان
«کفتربازان »
چند روز است
که از
خوانش رومان «کفتربازان
»اثر داکتر
ببرک ارغند
فارغ شده ام .
این رومان
تازه ترین اثر
نویسنده است
که در 450 صفحه از
سوی « نشر
آینده » در
تابستان سال1384
خورشیدی
انتشار یافته
است .
قبلا در مورد
اثر دیگراین
داستان پرداز
پیشتاز کشور
مان (پهلوان
مراد و اسپی
که اصیل نبود)
نکاتی را در
یکی از
شماره های
اندیشهء نو
قلمی کرده
بودم .
اثر جدید
ارغند نشان
میدهد که
تجربه های او
در خط تعالی
قرار گرفته و
همچنان به پیش
حرکت میکند .
به باور من
چند سالیست که
قلمزنان تبعیدی ما آرام
آرام از
شوکهای
اولیهء ناشی از
گم کرده گی هویت
های بومی خویش
بیرون آمده و
خویشتن خود را
باز یافته اند
. اگر چنین
نبود رومان «
گدی پران بازا
ثر نامدار
خالد حسینی
که به
شهرت جهانی
رسید ، آفریده
های پر مایهء
مریم محبوب و
دو رومان اخیر
داکتر ارغند
که بر
سیطرهء
انحصاری و
هیاهوی
تبلیغاتی یکی دو
داستان نویس
پیشکسوت وپر
مدعای کشور ما
چلیپا کشید ،
بوجود
نمیآمدند . این
آثار و سایر
آفریده های با ارزش در ژانر
های دیگر ادبی
، بیگمان به فرهنگ و
ادبیات لگد
کوب شده و محتضر
ما رمق می
بخشد و آن را دوباره
به پا میدارد .
تصورمیکنم
پیش از تماس
با محتوای رومان
« کفتر بازان
»لازم باشد که
بحیث یک
خواننده دیدگاه
مستقل خود را
از داستان و
جایگاه ادبی آن
در فرهنگ و
زند گی
انسانها با
ایجاز و فشرد گی
در میان
بگذارم تا
روشن شود که
من از کدام
دریچه به این
اثر نگاه
میکنم .
از لابلای
تعریفهای
گونه گون
کلاسیک و
مدرن
ومعیار
سازیهای رایج
و متعارف برای
داستان به این
باور رسیده ام
که هیچ یک از
قالبهای
تراشیده شده
به تنهایی
نمیتواند به
داستان هویت
یگانه و دایمی
دهد ، داستان
در واقع آمیزه
ایست از همه «
ایزم»های که
صاحبنظران تا کنون
برای ما بازگو
کرده اند .
نیاز این درهم
آمیزی ریشه
های خود را
ازخود
رنگارنگی
زنده گی و
واقعیت های
بهم تنیده آن
میگیرد و ذهن
نویسنده
نمیتواند
مستقل از آن
عمل کند . در
غیر آن هر اثر
داستانی دریک
تهیگاه به میان
خواهد آمد، در
خلاء
معلق خواهد
ماند و پیوندی
با زندگی و
انسان نخواهد
داشت .
آنانیکه با
ریالیزم نقاد
اجتماعی مخالفند،
کسانیکه با
سور ریالیزم ،
اگزسیتانسیالیزم
؛ رومانتیزم و
سمبو لیزم
توافق ندارند
، عده یی که
فقط پست
مدرنیزم
روانکاوانه
را تنها عامل
هویت بخش
داستان مدرن
می شناسند ،
وجمعی که واقعیتگرایی
موعظه گرانه
را خصیصهء
اصلی داستان
میپندارند،
همه به نوعی
تعمد ذهنی و یکسو
نگری را در
برابر نگرش
منطبق با
طبیعت داستان
و ارتباط آن
با زندگی
آدمیان قرار
میدهند. این
در حالیست که
زندگی و تفکر
انسان
همهء این
عناصر و مظاهر
گونه گون ومتضاد و
متناقص را
همزمان
در خود دارد
و با خود حمل میکند.
وظیفهء
نویسندهء
داستان کشف و
نشان دادن هر
کدام در جای
مناسب آنست نه
کتمان یکی و برجسته
ساختن دیگری و
یا لغزش به
سوی یک بعدی سازی
.
من بحیث یک
خواننده از یک
رومان خوب توقع
دارم که :
1 -
عطش عاطفی
مرا با زیبایی
هنری فرو
نشاند .
2
- مرا
به زوایای
پنهان
روح آدمها به
گشت و گذار
ببرد .
4 - مرا در
برابر پرسش
های فراوان
قرار دهد ،
پرسشهای فلسفی
در رابطه به
چگونه گی
حقیقت
، سرنوشت
انسان
و راز های
جهان .
داستانیکه
در پایان آن
حس کنم
چیزی به حجم
ذهن من افزوده
نشده باشد ،
مرا به اندیشه
وا ندارد و به
پرسش نکشاند
تفننی بیش
نخواهد بود که
همچو لالایی صرف
بدرد خواب
آوردن میخورد
. دوست دارم
داستانی را
بخوانم که
نویسنده در
آن
فلسفه بافی ،
حقیقت نمایی
،سیاستبازی
اید یالوژی
سازی وموعظهء
اخلاقی نکند و
در صدد القای
دیگاه خاص و
پاسخی از پیش
پرداخته برای
خواننده نباشد
. اصلا دوست
دارم نویسنده
در داستان
موقتاً نا
مریی شود و من
به یکی از
آدمهایی
تبدیل شوم که
مستقیماً با
بازیگران
صحنه
حرکت میکنند
تا آنها را
باتمام دردها
و رنجها
،تضادها و
تناقض ها،
عواطف و علایق
شان بشناسد ،
به عمق انگیزه
های رفتاری ،
عوامل دگرگون
کنندهء سرنوشتها
و منطق درونی حوادث و
ماجرا ها راه یابد
، و سر انجام
به نتیجه گیری
برسد و بدنبال
پاسخ برای
پرسشهای خود
سرگردان
باشد .
برای من فورم
و ظاهر داستان
بخودی خود
تعیین کننده و
اثر گذار
نمیتواند
باشد .
مهم آنست که
عناصر اساسی
داستانی با
ماهیت و جوهر
سوژه
متناسب و
سازگار باشد ؛
در رومان « کفتربازان
»عناصر
داستانی در یک
هارمونی
موزون
بحرکت جمعی
خود ادامه
میدهند .دقت
هنرمندانه در
تیپ سازی ،
توصیف حالات وکیفیت
ها ، کالبد
شکافی روانی
آدمها ، ایجاد
فراز و فرود
های طبیعی و
هماهنگی منطق
رخداد ها از
چیره دستی
نویسنده خبر
میدهد . تصویر
سازی های نویسنده
در داستان مانند
برخی ها تجملی
،تحمیلی و
تصنعی نیست .
نمایش گوشه
های از زندگانی
انسانهای
تیپیک و تمثیل
علایق ، عواطف
و کیفیت های
ذهنی و روانی آنها
بسیار راحت ،
طبیعی
ومنطقی بوده
و در عین حال
با هنر مندی و
زیبایی نشان
داده میشود .
«عین الله با
نگرانی در
جایش ایستاد و
کیش خود را روی شانه
انداخت،
مانند یک خشت
پخته
چهارکنجه ، تخته
و تیره رنگ
معلوم میشد .
یک دستش را
بالای چشمانش
سایه بان
ساخته بود و
خیل کبوترانش
را که مانند
مار ماهی در
بحر آسمان به
راست و چپ میرفت ،تعقیب
مینمود . باری
اضطراب آلود میگفت
:
«سیاه پتین
را میبینی . . . .
بیراهی میکند
. »
لالو پاسخ
داد :
«میبینم »
و
سوت میزد
وکاسهء تورش
را اینسو و آنسو
تغییر میداد و
هیجانزده صدا
میزد :
«اینطرف ،
اینطرف . . . .
خرابتان را
نبینم
، پشت رجب ،
پشت رجب ! »
گفتی در سوتش
قدرت سحر
آمیزی نهفته
بود که
کبوترانش را
افسون میکرد و
مطیع و بی
اختیار
میساخت . گفتی
با نغمهء سوتش
برای کبوتران
بی اراده و شیفتهء
خویش شهنایی
مینواخت که
کفتر هایش
مانند مار های
کبرای جوگیان
پیچ وتاب
میخوردند و به
راست و چپ
میرفتند و آهنگ
چرخیدن بالهای
شان
دگر گونه
میشد ،
سرعت شان
افزایش
مییافت
و مانند باشه های
دست آموز ،
کبو تران رجب
را پی
میگرفتند .
لالو میگفت :
«
نمانی شان . . . .
خرابتان را
نبینم ! »
و
خطاب به آدم
نامعلومی میگفت :
«
خدا از نظر بد
نگاهشان کند ، مثل
گلوله میروند
، مثل گلوله ! »
عین الله دست
چاقش را
از ابروانش
دور کرد
:
«گد خوردند ! »
و
شتابزده خود
را خم کرد و پتکیش را
که یک زرد
کاهی بود از
کابکی گرفت و گفت :
«
تور را در
جایش بمان . . . . گوره
را میبینی چه
چکی میزند؟ از
کفتر ها خود
را جدا کردند
، می بینی ؟ »
لالو
شتابزده پشت
بل جواری رئی
دو زانو نشست
، چشمانش را
به آسمان
دوخته بود .
همین که
مادهء خیل خود
را دید که رو
سوی خانه
دارد و
مستانه چک
میزند
و بالهای خود
را در
یک زاویهء
قشنگی نگهداشته
است ، گفت :
«سایه کو است
دیگر . . . . یک
پادشاهی کفتر
است . . . . »
و
جواری را با
دو دست لاغرش از تغاره
گرفت تا بل
نماید ؛ مگر
پدرش مانعش شد
:
«
بل نکن ، هنوز
وقتش نیست ، بگذار
نزدیک شوند »
و
پرسید :
«کفتر ها
چیزی با خود
دارند که بل
میکنی ؟ »
وقتی کبوتران
نزدیک خانه
شدند ، عین
الله شتابزده
گفت :
«
زاغش را آورده
اند . . . .
کفتر گشنه معلوم
میشود . . . . بل کن
، بل کن ! »
و
پتکی را بروی
بام انداخت و خودش را در
بغل دیوار
دزدانه کنار
کشید و
چهار چشمه مراقب
نشست کبوتران
شد .
کبوتران چک
زدن را
گذاشتند ،
دوباره جمع
شدند و مانند
انگشتان یک مشت
پهلوی هم به بال زدن
پرداختند ،
مانند موجی
پیچ وتاب میخوردند و
بگونهء
طیارهء
شکاریی بالای
بام
خانهء رجب پیکه
میرفتند و ایجاد
ترس و رعب
میکردند . . . »
این
برش را از
قسمتی از
داستان برای
آن آوردم تا نمونه ای
نشان داده
باشم از قدرت
تصویر سازی
نویسنده که در
رومان «پهلوان
مراد و اسپی
که اصیل نبود »
نیز به همین
قدرت و
ظرافت
تصاویر
بدیعی از صحنه
های بزکشی و حالات
روانی
پهلوانان و چاپ
اندازان ارایه داده
است .
و
حالا به تکهء
دیگری توجه
نمایید ، این
گفتگو در یک
سرویس برقی که
راننده آن یک زن
است ، میان
سواریها رخ
میدهد :
«. . .
که سیاسر است
برود در خانهء
خود بنشیند .
زن را به
دریوری چه
غرض . . . .
بقه و یخمالک ! »
و
به ریش کوتاه
خود دست زد :
«تا حال جایی
دیده ای که زن
سر خلو موتر
بنشیند
؟ از
کسی شنیده ای ؟
»
و
پیشانیش را
گره انداخت :
«
هر کار خلاف
که بود کردند
، هر دهلی که بود
زدن ، حالا
ناموس ما را به
میدان میکشند
، بی ستر و
سیرتش
میسازند . »
بینی دراز و
خمیده اش
مانند شاهینی
در میان موهای
صورتش کمین
کرده بود :
«
اگر هرزه هایی
مثل همین گل
غتی نباشند کی جرئت
میکند که پشت
جلو موتر
بنشیند ، تو سر لچش
را ببین ، تو
این سرخی و سپیده
اش را ببین ! ترس خدا
نباشد گوش و
بینیش را
میبرم
، صورتش را
با تیزاب خمیر
میکنم ! »
کسی از پشت
دامنش گرفت :
« صوفی
باز محمد ،
بنشین ! »
میرزا
فشار دستش
را بر سینهء
وی بیشتر ساخت
:
«برادر! سیاه
سر است ،
اعصابش را
خراب نکن که
سر جلو نشسته
است ،خطر دارد
موتر را
بکدام جای
نزند ! »
صوفی دست
میرزا را
یکطرف زد، زنخ خود را
بالا گرفت وگفت :
«
امروز اگر من
جلو این زن
گمراه شده را
نگیرم
، فردا
خواهر من شوق
و آرزوی چنین
کاری را خواهد نمود ،
فردا خواهر تو
هم سر
جلو خواهد
نشست ،
باز آن شرمنده
گی را کجا
میبری ؟ »
ممکن است
برخی از
خوانندگان
تصور نمایند
که رومان همه
اش از
کفتربازان و فرهنگ
کفتر بازی حرف
میزند ، اما
چنین نیست .
داستان با تصویر
زندگانی
خانواده ای
آغاز مییابد
که از اعماق
جامعه
انتخاب شده
است . این
خانوادهء
پنجنفری خیلی
کفتر و یک
موتر لاری
کرایه ای که
به ندرت
توفیق پیره
زدن را بدست
می آورد
نوای دیگر در
بساط خود ندارد
، پدر
خانواده و پسر جوان
بیسوادش کفتر بازان ماهری
اند
که از
ناحیهء پرورش
کفترها و کفتر
جنگی چند پولی
بدست آورده و مانند
هزاران
خانوادهء
محروم
و بینوای
دیگر در فقر و
تنگدستی بسر
میبرند . در نتیجهء
نا امنی و ترس از
آدمهای شرور
این خانواده ناگزیر
میشود محل زندگی خود
را در
روستا ترک داده و
به شهر
کابل بکوچد . پدر و
پسر در اینجا
نیز بساط
کفتربازی خود
را
بحیث یک حرفهء
نان آور
میگسترانند .
در اثریک تصادف
که آنهم از
ناحیهء کفتر
بازی رخ میدهد
. مردی
بنام
شاه افضلی که
به « رئیس
افشاری »
معروف
است و
خود کفترباز
قهاریست با
خانوادهء عین
الله آشنایی بهم
میرساند و
محشور میشود .
با قرار گرفتن
« رئیس »سر راه
خانوادهء عین
الله
سر نوشت این
خانواده ورق میخورد
. شاه افضلی که قبلاً دوبار
عروسی کرده ولی بنا
بر عقامت
طبیعی فرزندی
ندارد ،
اینبار به هوس
زن سومی می افتد و به
دختر جوان عین
الله چشم طمع
میدوزد
و بر سر راه
خانوادهء ساده
لوح و
محرومیت زدهء
دهاتی دام
گستری و دانه
پاشی
میکند . « رئیس »
ضمناً مردیست
زیرک ، دارای
روح پلید و
استعداد خاصی
که میتواند به
سرعت
با شرایط
متغیر زمانه منطبق
شود و
با هر وسیله ای فرا
دستان حزبی و
دولتی
را راضی
نگهداشته و مو
قعیت خود را
مستحکم سازد .
خانوادهء
عین الله که
آشنای
و دوستی با
یک «رئیس » و
برخورداری از
مراحم او را در
رویاهای خود
هم نمیدید
ناگهان خود را
در اوج
خوشبختی
مشاهده کرده و به پیشواز
تغییرات باور
نکردنی در
زندگی خود
میروند
. در واقع اوج
داستان در
همینجا جلوه
گر میشود . عین
الله و زنش به
خواستگاری رئیس غبغبو و
شکم گندهء
پنجا ساله از دختر
زیبا و طناز 18
ساله خود بی
چون و چرا با
افتخار تمام لبیک
میگویند .
آنها تصور
میکنند که دیگر
خورشید بخت
شان
بدرخشیدن
آغاز کرده ،
دیگر عفریت
فقر و گمنامی
دست از سر شان
برداشته است و دیگر
از صف محرومان
جدا شده و در
کنار صاحبان نعمت و آسایش
قرار گرفته
اند .
اما دست«
تقدیر » که در
کار دیگر است ورق را
بر میگرداند و
عناصر و
اتفاقات دیگری
را وارد ماجرا
میسازد
، کسانی سر
خود را از دست
میدهند و
کسانی در سرابهای
خوشبختی
دروغین گم و
گور میشوند ،
خوابها و
خیالهای
بازیگران
صحنه مانند
برفی در برابر
آتش ذوب میشود
و سرانجام
داستان با
تراژیدی هول
انگیز و
عبرتناکی به
پایان میرسد .
بد نخواهد
بود در اینجا
چند مونو لوک از
آدمهای مختلف
داستان را
بصورت گزینشی
پیشکش نمایم :
«
مرد های
افسونگر! »
«
شاید اینطور
نباشد ، شاید
من مرد ها را
اینقدر خوش هم
نداشته باشم
که با دیدن
شان
بیخود
میشوم
و اختیار از
دستم
میرود ! . . . یادم
می آید یک
وقتی چنین
نبود . . .
مردها اصلاً
برایم معنا
ناشتند ، غرق
جان و
جوانی خود
بودم بعضی ها
را اصلاً در جملهء آدم
حساب نمیکردم
. همین حالا هم
بعضی ها را
نمیتوانم ببینم ،
از تماشای شکل
و شمایل شان دلم بد
میشود . اما
چرا سوی آنان
میروم ؟ چرا
حق و ناحق در برابر
شان جلوه گری
مینمایم ؟
چرا سینه
هایم را
برایشان تکان
میدهم
؟ چرا خود را
محسور و مجذوب
جلوه میدهم ؟ » ( نازک
بدن دختر کلان
عین الله )
«
اگر مشاور
داشته باشیم ،
حزب هم تقویه
میشود . . برای
سازمان اولیه
هم یک
دفتر بزرگ
میگیریم . . . منشی ما هم
موتر ندارد ! ( شاه
افضلی رئیس )
« . . .
همینها بنام
اینکه
تضاد سرچشمهء
تکامل است یکی مان
را بالای دیگر
مان دریدند . . .
زیر نام
تضاد تفرقه
بینداز و
حکومت کن . . . )
«
میدانم که چی
میخواهی
بگویی ، هرچی
میخواهی بگو ، مگر
برای ما حزبی
ها دیگر حزبی
وجود ندارد .
حزب پایان
یافته است ، حزب
برای مردم ما مرده است
.» ( میر داد
کارمند اداری
)
«
به
گفتهء آن
رفیق بزرگوار
سپاهیگری کار
گوسفندان حزب
است ، شکر ما که
گوسفند
نیستیم
.»
«
اگر فهمیده ها
را بالا
بکشند
اداره از دست
شان
میرود .» ( شاه
افضلی رئیس )
« هیچ
شاخه ای میوه
نخواهد داد
مگر آن که در
درخت بماند . » ( استاد
مرد زندانی )
«
من پهلوی یک
رئیس
ایستاده ام ؟
ایکاش مادرم
زنده میبود و مرا در این
مقام میدید . . . ایکاش !
» ( میرزا کلینر
موتر )
تصور میکنم همین اندازه برای معرفی رومان « کفتر بازان » بسنده باشد . راستی ، اگر داستان نویسان نبودند ما در کدامین آیینه خود را تماشا
میکردیم ؟