داکتر ببرک ارغند در کناربرخی از آثار پربهای داستانیش
«لبخندِ شیطان » اثری بزرگ از یک نویسندۀ بزرگ
«لبخند شیطان» که به شیوۀ ریالیسم و در دو جلد نگارش یافته است اخیرأ با قطع و صحافت مرغوب از چاپ بدر شد.در این اثر رویدادهای یک دورۀ تاریک و غم انگیزکشورما افغانستان
با بیان خیلی عالی و خیلی هنرمندانه باز آفرینی میشود که توانایی و قدرت بی حد و حصر نویسنده را در کار نگارش و حاکمیت بر اصول و موازین ساختاری و استتیک رُماننویسی تبین میدارد .
ببرک ارغند نویسنده این رمان در سال 1325 هجری شمسی در کابل تولد یافته وبیش از سی سال به این سو مینویسد و روزگاران تلخی شاهد رویدادهای تاریخی و با اهمیت اما ناگوار و غم
انگیزکشور بوده است ؛ شاهد رویاروییهای شخصی ، اجتماعی –سیاسی ، حزبی و تنظیمی ، شاهد ستمکاریها ، خشونتها ، دهشتها ،اشک و ماتم و سوگواریها . به صورت کل شخصیت ها و
رخدادهایی که در این رمان حضور دارند بیشترینه همانهایی اند که در حول و حوش نویسنده زیسته و یا اتفاق افتاده اند و راوی شاهد دلخور این رویداد های تلخ ،از دور ونزدیک بوده است .
نویسنده میگوید : « من این اثر را برای نسل سرخودۀ خودم ننوشته ام . »
برای سخن سنجی و تول وترازو نمودن آثاری به شایسته گی « لبخند ِ شیطان » به یقین که توان و توشه یی زیاد به کار است – از ادب عامیانه گرفته تا زبانشناسی و درد شناسی و جامعه
شناسی و روانشناختی و . . . . - و من چنین توانی را در خود نمیبینم . و این چند سطری را که مینویسم منظور دیگری ندارم جز ادای احترام به ادبیات راستین و پربار کشور.
میگویند ادبیات هر دوره و عصر بر خاسته از شرایط مادی و تاریخی همان عصر است که در عین حال منعکس کنندۀ همان شرایط و اوضاع مادی و تاریخی نیز میباشد ؛ اگر این واقعیت را
اصل قرار بدهیم ، رُمان «لبخندِ شیطان» در کادر و اصول همین قرائت نگارش یافته وتلفیقیست از خصوصیات رمانهای ریالستیک - تاریخی ، خانواده گی – اجتماعی که هم ازلحاظ شکل وهم
از لحاظ درونمایه و مضمون از سطح خیلی عالی و بلند برخوردار است . میشود آن را گام بلندی در راستای تعالی رماننویسی کشور به حساب آورد وهمچون الگوی نمونه و پویا در جهت کسب و
آموزش تازه کاران ِ گسترۀ رماننویسی به کار گرفت .
میدانیم که زبان در داستان ،خود یک مساله است و یکی از ابعادِ مهم ِ چهارگانه آن را میسازد ، اگرچی رُمانهای پر آوازۀ « پهلوان مراد واسپی که اصیل نبود» ، « کفتربازان »و
« سفر پرنده گان بی بال ِ» این نویسنده نیز سر شار از ضرب المثلها ، کنایات ، حکایات ،استعاره ها،عبارات و کلمات عامیانه و عمق و ژرفای ناب است مگر« لبخندِ شیطان » علاوه بر اینها از
خصویت بارز دیگری نیز برخوردار است که همانا کار بُرد لهجه های گونه گون زبان فارسی دری باشد ،مانند لهجه های کابلی ، هراتی ، هزاره گی ، پنجشیری ، تاجیکی ( تاجکستانی ) و غیره .
به نظر این جانب کار بُرد این شیوه -که کاملا تازه و بی نظیر است- داستاننویسی ما را غنا و روح تازه و پر توان میبخشد .
زبان داستان مستحکم ،سلیس و روان است و دیالوگها نود فیصد داستان را میسازند . در «لبخندِ شیطان » بنا بر اقتضای پیرنگ داستان ، زبان شکستانده میشود ؛ اما نه آنقدر که به سلاست و روانی
قصه صدمه بزند و آنرا از ریخت بیندازد بل که بر حلاوت و جذابیت آن میافزاید و این خود یکی دیگر از مزیتهای این رُمان به شمار می آید.
به گمان من هر شهروند داغدیده و زجر کشیدۀ ما، سرنوشت خودش و یا سرگذشت یکی از نزدیکانش را در لابلای اوراق این رُمان – تاریخ مییابد . این رمان – تاریخ در حقیقت آیینۀ قد نمایست
که تابلوی خنجر خورده و خون آلود برهۀ معینی از تاریخ غم انگیز کشور ما را - به شیوه و فردیت هنری خود - بروز میکند ومسایل اساسی و بزرگ آن دوران را شجاعانه تبین میدارد و
نمیگذارد که غبار سربی ایدیولوژیها بر واقعیتها پرده افگند .
رُمان با این حلاوت آغاز مییابد :
« اینجا نی صدای آذان اس و نی نوبت ِنان ِ ملا ! اینجام مثل ِ ده دانای خود ما نی برق داره و نی نانبایی ! »
دخترش گفتش :
« مادر شکر خدا ره کو که همی رام به مـا داده بودن . پدرم واسطه نمیکرد و پیش اِی رفیق و او رفیق نمیرفت،کسی همی دو اتاقه رام به ما نمیداد. همه گی مست جان خود شده ن . »
وعینک ِنمره دار و دسته سیاهش را با نوک انگشت ِ باریک وسپیدش بالا بُرد :
« شکر بکش مادر ! »
مادرش با لحن تلخی گفت :
« مگر دل مردمه خُه آزرده ساختن، حتا دلی رفیقای خوده رنجـاندن . . . . راست اس که چاه کنه چاه میکشه و آوبازه آو . »
وگردنش را راست نمود ، سرش را به راست و چپ حرکت داد :
« کلانها گفتن : غافل مشو از هرکه دلش آزردی . »
و سوی پنجره نگاه نمود. نور ِکم قوتِ آفتاب از درز پرده های سپید بـه داخل نفوذ کرده بـود وهمچون تخته ابرکهایی موازی همـدیگر میدرخشیدند و رقص ذرات گرد و خاک را برملا میساختند .
دخترش با لحن مرمت کننده یی افزود :
«پشت آو ِ رفته بیل نگیر مادر ! خیر اس اگر دو اتاقه س ؛ دَ عوضش همسایه های خوب داریم . خدا روز ِ بده نیا ره ، سر ِما ، ازمال و جان خود تیر هستن . همو راست اس که میگن خانه نخر ، همسایه بخر ! »
و به چوکی تکیه داد ، گفتی از راحتی آن خوشش آمد ه بود که پشتش را دو بار به آن فشرد و به سایه یی که بر نیم رخ مادرش افتاده بود ، نگریست . مادر میگفتش :
« دخترم ، از مه بشنو و بدان که دوست ِ همه کس ، دوستِ هیچکس نیس . دوستانِ پدرت ، دوستِ همه کس بودن ! »
و نگاهـهای معنی دارش را بـه پردۀ گامسکوتیی کـه در کنار راست پنجره بـا چینهای زیادی جمع شده بود ، متوقف ساخت و با مکثی افزود :
« کسی گفته : دوستان باید که عیب یار را / همچو آیینه روبرو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان / پشت سر رفته مـو به مـو گوید
دخترم، دوستان ِ پدرت بیخ یک دیگی خوده با تیشۀ زبان میکندن. نمیدانستن که آدم ، دوست خوده به خاطر یک بدیش نمیفروشه . . . مـگر در بارۀ همسایه های ما . . . »
وساکت شد. مادر و دختر، دو به دو ، روبروی هم نشسته بودند.مادر نگاههایش را به منظرۀ جنگل ِخزانزده یی که در اَبُوی ِدیوار ِمقابلش گسترده بود، متمرکز ساخت و شمرده شمرده افزود :
« خوبی از خـود ماس . . . . ما خود ما مردم خوب هستیم . نباشیم کس سلام مارام علیک نمیگیره . »
و به چشمان میشی رنگ دخترش خیره شد :
« بد گفتم ؟ »
اگر به ادبیات کشور به حیث آفرینش خلاق – چی آثار منظوم و چی منثور - طی این دهه های اخیر نظر ژرف افگنده شود و رویداریها و سطحی نگریهای اورتودکسی اشخاص را در نظر نداشته
باشیم درمییابیم که هیچ کسی با ژرف نگری نویسندۀ «لبخندِ شیطان » به پرسشهای اساسی از مسایل جدی و بنیادی مربوط به مردم کشور ما نپرداخته و پاسخی فراخور حال نداده است . امروزه
انسان محوری از خصایل اساسی رمانهای خوب به شمار میرود و عظمت یک رُمان هم در همین راز نهفته است . دانشمندی مینویسد « مقاومت زنده گی روزانه در برابر بهترین گرایشهای ادبیات،
فرهنگ وهنر بی وقفه افزایش یافته است ؛ اما همیشه نویسنده گان منفرد پیدا شده اند که فرمان هملت را در آثار خویش و در تقابل با زمانه اجرا کنند :آیینه یی به جهان ارزانی داریم و تکامل بشر
را به کمک تصویری که در این آیینه بازتاب یافته به پیش ببریم ؛ به رعایت آیین انسان محوری درجامعۀ پر از تضاد یاری رسانیم ، در جامعه یی که از یکسو آرمان انسان جامع را میپرورد و از
دیگر سو آن را در عمل درهم میشکند » « لبخند ِشیطان » آیینه یی به جهان ارایه داشته که درآن پیکار انسان بخاطر آسایش و تکامل و بر آوردن آرمانهای انسان جامع باز تاب مییابد .
صلح و جنگ ، عشق و نفرت ، صداقت و خیانت ، لبخند و اشک محور های اساسی و درونمایه یی این رومان را میسازند . «لبخندِ شیطان » واقع گراست و شرح دقیق و هنری واقعیتِ
تلخیست که مردم زجر کشیدۀ افغانستان سالها در آتش آن سوخته اند . قهرمانانِ « لبخندِ شیطان» مانند قهرمانانِ سایر رمانهای این نویسنده ، برج عاج نشین نیستند ، از گوشت و پوست ساخته
شده اند و در کوچه ها و قصر ها زنده گی دارند ، به زبان خود مان و لهجه ها و گویشهای ویژه خود شان تکلم میکنند ؛ دست مان را گرفته و به دنبال خود میکشند . ما در سراسرداستان راوی را
نمیبینیم ، سر و کله نویسنده قابل دید نیست و مهمتر این که ما از وعظ و نصیحت و پرگویی های بیجا هم اذیت و اهانت نمیشویم .
واضح است که طرح یک داستان متشکل از واقعه ها و حوادثیست که اتفاق می افتد و برای نویسنده حیثیت مواد خام برای ساختن داستان را دارد . نویسنده مواد و مصالح را از گارگاه تخیل
خویش گذرانده و با قدرت تخیل خویش به آن جلوه و مایه نو بخشیده و دوباره باز آفرینی اش میکند . باید گفت که ایماژ های هنری تنها عکسهای بر داشته شده ازقرائت های ساده زنده گی واقعی
و روز مره و شخصیتها نیست بل واقعیتها و شخصیتهای نوی استند که نویسنده آنها را در گارگاه تخیل خویش از نو ساخته و پرورانده است و با وجود شباهتها ی شان با « پیش نمونه ها »در
هیچ صورت رو گرفت کامل آنها نیستند . همان گونه که هزاران مرد و زن وکودک فرانسوی ، سیمای خود را در آثار نویسنده نامدار آن کشور( آنوره د بالزاک) باز یافته اند ، هزاران مرد و زنِ
جنگزده افغان نیز چهره و صدای خویش را در رمانهای ببرک ارغند به ویژه «لبخندِ شیطان» مییابند . من وقتی این رُمان را میخواندم خودم را یافتم . زنی همسایه مان را یافتم که نیمه شب از
خانه بیرونش کردند و دگر هرگز باز نگشت . مرده یی شوربختی را دیدم که از روی ناچاری در صحن حویلیی دفنش کردند و دهها خاطرۀ تلخ و جانگداز دیگر .
برای شناخت آثار ببرک ارغند و به ویژه این اثرماندگارش که به نظر من خیلی خیلی ماندگار است باید خیلی عقب برویم ؛ سی سی و پنج سال ، یعنی بیشتر از ربع یک قرن عقب برویم و به
آثار وی که طی این سالها نگاشته است آشنا شویم ،خم و پیچهایش را دریابیم و نوشته های سپیدش را که ضرب چاپ ندیده اند از نظر دور نداریم . آنها را باز خوانی کنیم و به گفته های قهرمانان
و هنجارها و رفتارهای آنان نظر افگنیم تا بتوانیم دردهای « جمیله » و« مهدی آغا » و «اشرف » و «حدیثه » و سایر آدمهایی را که در « لبخندِ شیطان » حیات دارند درک کنیم و بدانیم که این
سوگ از مزارِ کدام مرده گان بر خاسته است و بدانیم که چرا نوشته های این نویسنده دنیای مصیبت باری را ترسیم میکنند .
واضح است ما مراتب گونه گونی را در آثار او مشاهده میکنیم مثلی که آدمی از سر بالایی بالا برود و بسوی قله یی بشتابد . با آثار او از پله های نردبانی بالا میرویم تا به تارک شناخت حقیقت
برسیم . از داستان کوتاه ِ«دریا » - که اولین داستان منتشر شدۀ این نویسنده است(1352) - گرفته تا « حسین علی و تبنگش» تا «وقتی که قمبر بر گشت » تا « باغ زرد آلو » تا «زنِ بدکاره»
تا « دشت الوان » و « دفترچۀ سرخ » و . . . ای داستانها آدم را پله به پله بسوی شناخت حقیقی جامعه و واقیتهای تلخ و جانسوز کشور راهبر میشوند . اگر برخیها دلنسوزانه به این داستانها
نگاه کرده اند دلیلش کاستی داستانها نبوده ، بل که کاستی در نگرش خود ما بوده است . ما خوش داشتیم تا هر پدیده یی را از نظر سود جویی خود -در ابعاد گونه گون -نگاه کنیم بعد با برچسپ
زدنها به این و آن وابسته اش سازیم تا گام دل بر آریم؛ مگر گذشت زمان و خارج شدن از دایره نفس و وابسته گی و نگریستن از بالا به این پدیده های ادبی ما را وا میدارد تا دید مان را تازه گی
ببخشیم ، با ببرک ارغند از سر نو آشنا شویم . ارجش بگذاریم و نوشته هایش را تحسین کنیم . حوادث دهه های اخیر مُهر دیگری بود که خلاف آرزوی ما صفحات تاریخ ما را آذین بست .
کسی انتظار نداشت که تاریخ به این گونه تکرار شود و ماه از پشت ابر بیرون بیاید و حقایق را بر ملا سازد . اما چنین شد و تاریخ همان گونه ورق خورد که در آثار آیینه وار این نویسندۀ
والامقام آمده است . حالا نیز سنگها به سوی حرم ِ همان شیطانی پرتاب میشوند که این نویسنده یک ربع قرن پیشتر آماجش قرار داده بود.
ملاحت وقوت و شسته گی زبان یکی دیگر از ویژه گی های ستوده این رُمان است . به این توته که در میانه این رُمان آمده است توجه کنید :
« مادرم وخت خوردن که باشه ،میگه خُرد استی ، صبر کوکه کلانا شروع کنن ، وختِ کار که باشه ، باز میگه بخی کته سوته استی . »
حدیثه افکارش را مختل نمود . خطاب به جمیله میگفت :
« به نظر مه و تو طفل استن ، مگر به نظر اُونا کلان هستن . قصۀ او دخترک هشت ساله ره خبر نشدی ؟ »
و با ایما و اشاره میگفتش :
« بالایش تجاوز نکدن ؟ سه نفره بالایش تجاوز نکدن ؟ »
وهمان طور با اخم افزود :
« مُردیشه پشت خانی پدرش ننداختن ؟ »
آنگاه روی دخترانش را بوسید :
« جان نگاه کدن فرض اس . »
و صورت خاطره را در میـان دودستش گرفت و بـه چشمان میشی رنگش نگاه کرد . شستهایش را در تاق ابروی وی گذاشت و به دو جناح کشید و گفت :
« ابروهایت طرف پدرت رفته پُر اس پُر! مگر زناقت طرف مه رفته ، خردترک اس . »
و به مزاح افزود :
« زناق نداری . »
اگرسخن بر سر نو بودن و نو آوردن است ، آثار وی به یقین نو اند . حتی تکرار خوانی آنها نیز ما را خسته نمیسازد بل به این گمان می اندازد که آنها–حتی همان هایی که بیست سال پیش
نگارش یافته اند- را تازه نوشته است ، دلیلش همان تازه گی محتوایی شان است . سوژه های بیست سال پیشش چنان تازه اند که خواننده گمان میکند همین امروز نگارش یافته اند . وقتی من
داستان « تور سبز » (1361) ویا « پیشانی سپید » (1368) را میخوانم مثلی که ببرک ارغند سوژه راستینی را از لای حوادث امروزین گزین کرده است ، گویی آنزمان که نویسنده این داستانها
را مینوشته همین وضعیت امروزی با همین نسبنامه و قرائت و فضا برقرار بوده است . این نوشته ها بیشترینه به یک آیینه میماند ، آیینۀ صاف ، شفاف و جیوه جوان .
این مهم را هم باید گفت که ببرک ارغند در خم وپیچ حوادثِ بیست سی سال اخیر که کمر بسیاری را خم نمود حیف نشدو به هیچ بدل نگشت و صرف « هیاهویی برای هیچ » هم باقی نماند .
بر خلاف بر رشد و پویاییش افزوده گشت. از نیروی اعجاب انگیز مردم دوری نگزید ، به مردم پرداخت و خدمت به آنان را پیشه کرد و راهی خلق قصه های بزرگ و جاویدان شد . رمانهای
ماندگار « پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود » ، « کفتربازان » ،« سفر پرنده گان بیبال » و رُمان دو جلدی « لبخندِ شیطان » رانوشت و تصور دقیقش را از قصه نویسی جدید و معاصر از قوه
به فعل آورد و جایگاهی ویژه یی را در ادبیات کشور برای خویش دست وپا کرد . با وجود سالیان درازی که در اروپا اقامت دارد هنرش به تهی شدن نرفت بل که بارورتر گردید . داستانهای
کوتاه « آیینه و خنجر » ، « شراره » ،« سازها و آوازها » ، « مرغ آمین » ، «سایه » ،« وسوم این که . . .»و دیگران را نوشت . او که در عصر هیجانها و حرکتهای گوناگون قومی و زبانی
و سمتی و غیره زنده گی میکرد و میکند هیچ گاهی تحت تاثیر این بینشها قرار نگرفت وبا سر ِ بلند راه خودش را رفت و به دگرگون کردن ادامه داد . حرکت و تحرک را توصیه کرد و جهت
ها را شناساند . تاثیر گذاری و دگرگون کردن ، مضمون اصلی و جوهر داستانهای این نویسنده را میسازد .
رُمان « لبخندِ شیطان » یکهزار و یکصد و چهل و هشت صفحه دارد و فورمول علت و معلول ، سیر تحولی و حوادث عمومی آن را در یک دنیای پیچیده و مملو از علتها و معلولها پیش میبرد .
نویسنده در تعیین هنجار های خوب و بد برای شخصیتهای داخل داستان دستان بسته یی دارد . شخصیتهای رمان ،گاهی آدمهای سرکش ، ظالم ، گاهی مظلوم و ناتوان وگاهی هم مریض و
علیل اند ، مانند شخصیتهای زنده ، به سوی یک زنده گی پیش بینی نشده و متاثر از فورمول علت و معلول سیر طبیعی خویش را پی میگیرند . نویسنده میداند و آگاه است که قصه در یک
مکان و در یک زمان و در یک حرکت و جوش و خروش ایجاد میشود نی در سکون و بی حرکتی و خوب میداند که شخصیت داستانی در بی زمانی و بی مکانی اصالت و نژاده ندارد .
واضح است که هر داستان خوب از یک طرح و توطئه خوب بر خوردار است و این طرح و توطئه میتواند صرف در یک آغاز ، یک میانه و یک پایان خوب امتداد یابد . اگر به گذشته ها
نگاه کنیم متوجه میشویم که تمام داستانهای نامدار جهان بخصوص رُمانهای بزرگ ریالستی دارای همین و یژه گی بوده اند و کشف اهمیت این مساله هم چیزی تازه و نو نیست بل که بر
میگردد به ارسطو و نظریه وی در این مورد که آن را در بوطیقای خود آورده است .
چون در صفحات پیشین ِ این نبشته از آغاز و میانۀ رُمان «لبخندِ شیطان » رو نوشتی هایی داشتیم ، بد نیست که برای حسن ختام این نبشته ، نقلی هم از پایان این رُمان همایونی و خجسته
بیاوریم و سخن را به پایان ببریم :
بالا نگاه کرد نظرش به دو تا ستارۀ درخشانی افتاد کـه همـچون دو چشم تیز بین از صورت غمین وسبزینۀ آسمان سوی وی نگران بودند . به نظرش آمد که آن ستاره ها چشمان نگران ِ صفدری و حدیثه اند . چشمان ِ خاطره
و بنفشه و تواب اند . چشمانِ منتظر آرش اند . چشمانِ اشک آلود اشرف اند که برایش میگوید : « بدو ! . . . تو خود را از اینجا بکش ! »
خواست چیزی بگوید ، مگر مـوج پرخاشگر آب به صورتش خورد و دوباره دست پاچه اش ساخت . همان طور که بالای آب می آمد و دوباره پایین میرفت دید که یک دلتنگی مخوف به سراغش آمـد . یک بی حسی دامنگیرش
شـد . گفتی کسی در بستر آب به قصد به دام انداختنش نشسته بـود . به خود لرزید . خود را سنگین و تنبل احساس نمود . گمان کرد خاطره هایی از شک و یقین ، خوبی و بدی ، جنگ و صلح ، امید و نا امیدی روی شانه های ناتوانش
سوار اند و او را سوی یک خلاء عمیق و لایتناهی هدایت میکنند .
به نظرش می آمد کـه از مهمانی خسته کننده یی برگشتـه است . یک نـوع ندامت و پشیمانی را احساس مینمود . به خود میگفت که چرا به این مهمانی رفته بود .
یکبار دیـد کـه تنش ماننـد سنگ وزمینی ته نشین گشت و آخرین حجم هوایی که در ششهایش باقی مانده بود درهیئت حباب هایی ، از میان لبانش ، بیرون شد . گفتی از خود بیخود میشد و خاطرات شکُوهِ برباد رفته اش، همگام
با کاروان زمان ، از مخیله اش رخت سفر میبستند . تنهـا تصـویرمـادرش در کارگاه ذهنش میدرخشید . مادرش لباس سپیـدی بـه تن داشت ، آغوشش را باز گرفته بـود ، لبخند میزد و او را سوی خویش فرا میخوانـد . جمیله حس
میکرد که مُردن و پیش مادر رفتن یک خوشبختیست .
ناگهان تکانی خورد و با آن تکان تصویر مادرش نیز از مخیله اش فرار نمود و جایش را یک تاریکی، یک پوسیدن علاج ناپذیر و یک ظلمت ابدی اشغال نمود . گفتی زنده گی یک سکوت ابدی شد ، یک بیصدایی شد، یک رنج
پایان یافته شد و دوباره به پیشان خویش بر گشت .
سید مهران
هالند ، جون 2011