بلقیس مل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حیا ت خا ن یگا نه پسر ناز دانه و یکدانه ای مادر که سردی و

گرمی روزگار را ندیده در ناز و نعمت کلا ن شده بود , مادرش

او را خانزاده میگفت که این لقب خانه گی اش بود .

هر صبح وقتی صدای الله و اکبرکه از مسجد مقابل قلعه شان بلند

میشد , مادرش او را صدا نمیزد که مبادا پسرش اذیت شود بالا ی

بسترش میرفت با دست ملا یم و مادرانه اش سر و روی خانزاده را

نوازش داده او را از خواب بیدار میساخت و میگفت :

خانزاده بچیم وخت نماز صب س , خدا یته یاد کده نماز ته بخان

محبت مادرش خاطرات بی غباری بود که از سینه ای مادر جسته

و گریخته بسان عطر شگوفه به مشام خانزاده میرسید و او از

محبت بیکران مادرش حذ میبرد و به خواهش او از بستر بر می

خاست و نمازش را ادا میکرد .

مادر حیات خان خانزاده در جوانی , جان محمد خان شوهرش را

از دست داده و از او یک پسر برایش به ارث رسیده بود .

پدر خانزاده مرد صاحب رسوخ و با اعتباری که زمین و جایداد

زیادی از او به ارث مانده بود به جریب ها زمین زراعتی و

یک قلعه ای چهاربرجه کلان , یک راس اسپ در آخور و گاو و

گوساله و گاومیش و قلبه گاو ها سر میخ داشتند .

ناظر , دهقان و فامیل دهقان همه و همه در خدمت مادر و پسر بودند .

مادر خانزاده پس از مرگ شوهرش سر پرستی تمام جایداد خود

را به عهده داشت , او زن مدبر , تیز هوش و رموز فهم بود

هیچ کس او را فریب داده نمیتوانست طرز نگهداری زمین داری

را میدانست , همیشه در جمع آوری حا صلات زمین اش چادر

کلان به سرمیکرد و به سر خرمن ها حاضر میشد , ناظرش تمام

حساب و کتاب را به او میگفت , او به دقت می سنجید که از چند

جریب زمین چند خروار غله حاصل شده است , حق ناظرو دهقان

ها را میداد , او زن خوش آ ب و رنگی بوده عقل چهل وزیر و

وکیل را در جیب داشت , استخوانش پخته بود , اضطراب و

شادی بهم آمیخته در چشمانش دیده میشد , او مجسمه ای وفا و

صداقت بوده گِل وجودش با خوبی ها خمیر شده بود , دست خیر

و خیرات هم داشت به سلا متی و طول عمر پسرش صدقه گفته

غربا و فقیر ها را دامن ـ دامن غله میداد اگر به خاطر بچه اش

جان او را میخواستند دریغ نمیکرد همیشه میگفت خداوند چند

سال دگه ام مره نکشه که بچیم خانزاده به پای خد استاده شوه و

حساب و کتاب زمین هایشه بفامه دگه باز موردم غم ندارم .

خانزاده , اودر و اودر زاده های زیاد داشت همه ای شان چشم

به جایداد او داشتند چون او یکدانه بود دیگر خواهر و برادر از

خود نداشت , کا کا زاده هایش هر یک در صدد آن بودند که او

یعنی خانزاده دختری از همین اودر زاده هایش را به زنی بگیرد

خانزاده هفده سال داشت از مرگ پدرش پوره هفت سال گذشته

بود , سواد خواندن و نوشتن را نزد ملا ده شان فرا گرفته بود

مادر خانزاده در مورد آینده ای پسرش زیاد می اندیشیدکه بچه اش

با کسی عروسی نماید که خوشبخت و آسوده بوده و زنده گی او بی

سر و صدا باشد بالاخره تصمیم گرفت که عبیده دختر ملک یور

اش رابه پسرش نامزد نماید .

همانا تا جاییکه رسم و رواج و عنعنه بود بجا آورد با دهل و سرنا

عبیده را عروس پسرش ساخت و تمام خوشی های دنیا را به دامن

عروس اش ریخت .

از پیراهن های توار و قناویز گرفته تا پیزارهای سُچه ای اصیل

گلابا تونی و چادر های جالی ابریشمی تا انگشتر های طلا و

چمکلی و چندانار نقره تا عرقچین زری که خودش بیست و یک

دانه طلای بخارایی را بر آن دوخته بود هر گاه عروس عرقچین

را به سر میکرد طلا های کنده شده ای نصب شده به سر اوربل

یعنی سر پیشانی عروس می افتاد به زیبایی آن می افزود .

نام خانه گی و لقابی عروسش را شاه صنم گذاشت عبیده مشهور

به شاه صنم شد .

خانزاده , زنش را از دل و جان دوست داشت و او را دختر کاکا

صدا میزد .

شاه صنم دختری بود بلند قامت دارای جلد سفید و چشمان سبز

و مو های خرمای , او اوصاف زمانه بود , سرا پا باور بود و

اعتماد .

خانزاده با گذشت هر ماه و سال به پختگی میرسید و راز و

همرازش مادر بود و کشتی زنده گی اش بطرف سپیدی و

روشنایی پیش میرفت .

زنده گی خانواده گی شان بدون دغدغه بر روال عادی میگذشت

خانزاده , عظمت بزرگان را تعریف میکرد یعنی در حقیقت

عظمت خودش را تعریف مینمود او به بزرگان احترام و به

خُردان شفقت داشت و با همه مردمان قریه مهر و عطوفت می

ورزید , صادق و ایمان دار بود به غربا دلسوزی و همدردی

داشت , بخشایش که نیرو و زینت انسان است او دارای همان

صفات بودبه مانند آفتاب میدرخشید , همه ای این صفات را از

مادرش فرا گرفته بود .

شاه صنم هژده سال داشت که به حجله ای عروسی نشست یک

سال بعد به سن نزده ساله گی امیدوار شد و در عادات روزمره

اش کدام تغییری رونما نشد , متین و استوار بود و در خوراک

صرف ترشی را دوست داشت .

وقتی مادر خانزاده از امیدواری عروس اش با خبر شد عاجل

دایه ای فامیلی شانرا خواسته و گفت که شاه صنم را ببیند .

دایه به رسم زنانه ای شاه صنم را معاینه نمود و گفت که او دو

ماه حامله اس .

مادر خانزاده که از خوشی زیاد دست و پایش میلرزید یخنش را

گرفته دعا نمود , « خداوندا » بچی مره سلامت داشته و

اولاد صالح و سالم برش بتی , وارخطا با پا های برهنه در حالی

که یک گوشه ای چادرش را به زیر دندان داشت به طرف زینه

رفته به بالا خانه شتافت در دامنش چیزی پیسه و نقل و شیرنی

از صندوق گرفته پایین آمد , پیسه و نقل و شیرینی را به خاله دایه

داد و گفت :
ای اول شیرینی اس که دان تانه شیرین کنه و از ای به بات ار ماه

یک کرت بیا و شاه صنمه ببی آلی خو شکر کدام تکلیف نداره اگه

خدا نا کده کدام مشکل پیش آمد باز شفاخانه شار پیش داکتر میریم

سه موجود در یک خانواده خورشید , مهتاب و ستاره دست بهم داده

, گاه یکی و گاه دیگری پیهم فضای زنده گی را روشن

نگهداشته , وقتی خورشید نا پدید میشد مهتاب میدمید و ستاره ها

هر طرف چشمک زده بر فضای خانواده انوار نقره مانند افشانده

وروشنایی زنده گی را رنگین تر میساخت .

وقتی مادرش به خانزاده مژده داد که شاه صنم امید وار س پسرش

از شرم سرخ شد گویی دفعتاً خورشید رفت و غروب ظاهر گشت

و خانزاده بشکل گل آفتاب پرست به دنبال خورشید میگشت که

ناگها ن ستاره ای چشمک زد و شاه صنم را در مقابلش دید .

خانزاده با دیدن اوشگفت و سرش را پایین انداخت که این همه و

همه حاکی از شرم و حیا بود ,همینکه گلها همیشه زیبا میدرخشند

او هم مقبول درخشید و چشمک زدن ستاره را به صد دل و جان

قبول نمود .

بسیار خوشایند است که انسان از تخیل گذشته به واقعیت ها به

اندیشد آنجاست که جسم و روح انسان سالم میماند و هیچ نیروی

این باور را از بین برده نمیتواند .

شاه صنم با صد ها هوسانه « 9 » ماه را سپری نمود و بالاخره

وقت موعود فرا رسید که نوزاد بدنیا آید .

چند ز ن سر سپید از قوم و خویش و دایه ای ده شان و چند زن

پایدو و همه وهمه منتظر صدای نوزاد بودند .

مادر خانزاده بیتاب بود به سلا متی شاه صنم و نوزادش دعا می

کرد و گاهی دو پاچه تنبانش را به دست گرفته وار خطا وهراسان

درون و بیرون میشد و به همه هدایت میداد .

ساعت دوازده چاشت صدای ونگ , ونگ نوزاد به گوش ها طنین

انداخت همه دست و پاچه شده بودند در همین اثنا صدای خاله دایه

بلند شد , مبارک باشه بچه س بچه .

مادر کلان به حدی تکان خورد که گویی اسپی از کمند آزاد شده به

طرف اتاق دوید نوزاد را روی دو دستش گرفت و دایه او را ناف

برید و حاضرین اتاق همه مبارک باد گفتند .

دایه : اول طفلک را شستشو نمود بعد بسم الله گفته او را لباس

پوشا نیده به قنداق پیچید و سر شاه صنم را با دستمال سبزابریشمی

سخت بست و هدایت داد که به جایش روی دوشک بخمل سرخ که

با سه سیر پنبه برایش آماده ساخته بودند دراز بکشد و آرام گیرد

شاه صنم , مانند : سیب نازک بدن سرخ و سفید بدون آنکه کدام

تکلیفی احساس کند با دهن پر خنده سر جایش دراز کشید .

سرا پای وجود مادر کلان را خوشی فرا گرفته بود و او با پا های

برهنه در حالیکه نوک چادرش رابه دندان گرفته به طرف بالاخانه

رفت مقداری اسپند را در چادرش آورد , یک مشت آنرا دور سر

شاه صنم و طفلک نموده و خواند « اسپند بلا بند به برکت شاه

نقشبند چشم از خود و بیگانه بسوزد در آتش تیز »

بعد اسپند را در آتش انداخت و دود غلیظی از آن بلند شد که این

رسم یک عنعنه است میگویند دود اسپند پاک است مادر و طفل را

از نظر بد نگهه میدارد .

هنگامه شد , خبر به مسجد رسید که خانزاده صاحب یک پسر شد

همه حاضرین در مسجد به خانزاده مبارک باد گفتند .

مادرش به خانزاده اجازه داد که به داخل قلعه بیاید , وقتی او را

دید , دوید دو دستش را به گردن پسرش انداخته رویش را بوسید

و گفت مبارک باشه بچه دار شدی , بچیم مه از خدا دگه چی می

خاستم , متل س که میگن , کور از خدا چی میخایه دو چشم بینا

یخنش را گرفته شکر خداوند را بجا آورد .

خانزاده وقتی چشمش به نوزاد افتاد سرا پا خودش را گم کرده بود

نمیدانست به شاه صنم چی بگوید .

شاه صنم وقتی شوهرش را دید ذوق زده گفت بچیت مبارک باشه

خانزاده در جواب گفت به تو ام مبارک باشه .

تماشای آسمان صاف خانواده گی اش اعماق دلش را روشن

ساخته بود , لحظات سکوت خوشی آور حکمفرما شد .

مادر به خانزاده و شاه صنم به طفلک میدیدند و در دل قند می

شکستاندند .

خانزاده دفعتاً رویش را به طرف مادرش کرد و گفت نام ای

بچه گکه چی با نیم .

مادر : وای بچیم صبا شو , شو نام ماندن س , تمام قوم و خیشه

خبر میکنیم باز یک کلان و سر سفید از روی قرانکریم نام خش

میکنه میمانه .

خانزاده سرش را پایین انداخت و اطاعت نمود .

دایه : اجازه خواست و داخل اتاق شد و سخنی چند به مادر کلان

گفت :

اول شاه صنمه سه یا چار دانه تخم مرغ جوشانده ای نیم بند بتی

و یک سات بات برش یک کاسه لیتی بتی و صبا چاشت به خیر

برش مرغ پلو پخته کو که بخره خودت بیتر می فامی که بچگک

شیر مادر خده بخُره که بسیار فایده داره , مه دگه گفتنی ندارم

مه الی میرم اگه به مه ضرورت شد باز میایم .

مطا بق رسم و رواج بعضی از دهات هرگاه کسی پسر بدنیا

می آورد , فردایش به تمام قوم و اقارب و دوستان اگر موسم گل

تازه میبود گل تازه و اگر موسم گل تازه نمیبود نقل و شیرینی می

فرستادند و آنان برای شب نام گذاری دعوت میشدند .

گل , پسر حیات خان خانزاده به همه فرستاده شد و فردا شب به

مهمانی خواسته شدند .

به نوکر و چاکر و آشپز وظیفه داده شد .

فردا ساعت چهار بجه بعد از ظهر مهمانان با چوچ وپوچ خود در

حالیکه مرد ها با پیراهن و تنبان سپید و کسی فولادی و دگری

نصواری با انواع سوغات ها در دستمال های رنگه در پیش و زن

ها با لباس های سبز و سرخ و آبی و نارنجی بطرف قلعه خانزاده

روان شدند .

مادر خانزاده به تمام مهمانان خش آمدی گفته و دهانش پر خنده

بود لب به لبش نمیرسید .

در داخل قلعه سر صفه گلیم ها هموار شده و چهار طرف دوشک

ها انداخته بودند و در روی حویلی چارپای ها با رویکش های

مرغوب مزین شده و هر طرف اریکین ها و گیس های روشن

گذاشته بودند .

دریک اتاق شاه صنم با طفلکش سرو سامان شده با لبا س مرغوب

نشسته و گاز بچه گک در پهلویش قرار داشت .

دور و برش زنان و دختران با لباس های رنگارنگ جمع شده

یکی میگفت شاه صنم جان نام خدا چقه مخبول شدی دگری میگفت

بچیته خدا برت ببانه و چراغ دلت شوه از کنج دگر صدا بلند میشد

بچیت چقه مخبول س و آن دگری میگفت خاله شاه صنم پیرانت

چقه رنگ روشن داره مه ایتو رنگ سوزه تا آلی ندیدیم و از قبیل

اینطور گپ ها .

مردان به حیات خان خانزاده و یک به دگری مبارکی داده و بچه را

اعصای پیری خانزاده خواندند و بعد از گفت و شنود و قصه ها

وقت صرف غذا فرا رسید همه به دور یک دستر خوان جمع شده

بعد از صرف غذا دست بلند نمودند و در حق خانزاده و طفلکش

دعا نمودند .

در همین اثنا مادر خانزاده صدا زد , یکی از کلا نا از روی

قرا نکریم نام نواسی مره ببا نین .

حاجی جما ل الدین خان که در جمله حا ضرین سر سپید و کلا ن

ده بود گفت :

بسم الله قرانکریم را آوردند و حاجی صاحب بعد از بوسیدن کتاب

مقدس یک صفحه آ نرا گشود , چشمش به نام ستار افتاد با آواز

بلند گفت :

اینه خوب فکر تان باشه ده کتاب پاک الله نام ستار آمده پس نام

بچگک ستار جان باشه همه گفتند سبحان الله مبارک باشه .

شب به ساز و سرود و خوشوقتی گذشت .

امید و آ رزوی بهار و زمستان مادر کلان نواسه اش بود هر نگاه

طفلک تاریکی های زنده گی شانرا بی بها میساخت و در چشمانش

چنان پرتوی میدرخشید که در عقب ا ش نوید بهار را میداد این

خوشبختی گویی از اعماق آسمان ها برایشان نا زل شده بود .

شاه صنم و مادر کلان طفلک را زیبا ترین همه میدیدند .

متل است که « قانغوزک به چوچه اش میگوید بخمل بچیم »

قضا را شش ماه بعد مادر خانزاده مریض شد , یک هفته ای تمام

تب داشت چون زن با همتی بود به رویش نمی آورد که مریض

است نمی خواست که پسرش جگر خون شود , تمام توانایی که

داشت بالاخره همه اش را از دست داد و با زنده گی وداع گفت .

براستی که مرگ مادر درد آور است .

خانزاده با از دست دادن مادرش سخت متاثر بود , او برای شاه صنم

هم یک مادر واقعی بود , وقتی نامی از خشویش میبردند

او به گریه می افتاد و سیل اشک از چشما نش جاری میشد .

شاه صنم یکسال بعد از مرگ مادر شوهرش پسر دومی بدنیا آورد

در موجودیت پدرو مادر به طفلک دومی هیچ نه محفلی بود و نه

نه مجلسی , نامش را جبار گذا شتند .

 

مسولیت دو طفل و کار و بار خانه و مهمانداری بدوش شاه صنم

بود و او با تمام حوصله مندی همه را انجام میداد .

به همه هویداست که مملکت ما یک کشور زراعتیست در دهات

زمینداران ما ل دارند از قبیل گاو و گوساله , گاومیش و بعضی ها

اسپ را هم نگهداری میکنند .

نگهداری و پاک کاری حیوانات عموماً بدوش زنان است و ا کثر

زنان در کار زراعت با مردان شان هم همکاری دارند .

زنان شیر گاو ها را میدوشند و از شیر ماست و مسکه و پنیر تیار

میکنند همچنان زیر پای حیوانا ت را پاک کاری نموده , حویلی را

جاروب میزنند و نان را در تنور میپزند , لباس ها را با دست

شستشو مینمایند , آب آشامیدنی را از جوی یا چشمه توسط کوزه

های سفالی بخانه انتقا ل میدهند این همه تکالیف بدوش زنان است

خانزاده روز به روز نسبت به زنش بی اعتنا شده میرفت .

شاه صنم از این دهن و آن دهن میشنید که حیات خان خانزاده زن

دومی میگیرد اما او باور نمیکرد چرا که هم جوان بود و هم دو

پسر داشت .

حیات خان خانزاده هم زن وهم اولادهایش راسخت دوست داشت

وداشتن زن دومی را حق مسلم خود میدانست در جامعه سنتی ما

اکثر مردان در موجودیت زنان شان به پای عقد دوم و سوم و

چهارم می نشینند بدون آنکه زنان قبلی رضایت داشته باشند .

خانزاده براستی نامزد شده بود اما برویش نمیاورد و جرئت هم

نمیکرد که به زنش بگوید .

شاه صنم هیچ کمی از شوهرش نداشت , جوان زیبا و با سلیقه و

بالاخره دختر کاکایش .

او تازه چشمش براه یک نو پیدا بود وجودش مانند چشمه ها دور

از رنگ و ریا بوده به مثل شبنم بیقرار انتظار گل سومی را می

کشید و هیچگاه رنگ اندوه را بخود راه نمیداد اما در دل وسوسه

داشت , نامش با نام حیات خان پیوند خورده بود که این پیوند را

ابدی میپنداشت اما بیخبر از آنکه بدون رضایت او بی موجب

شوهرش با دختری نامزد شده بود , آهسته , آهسته تلخی نگاه

های خانزاده او را میرنجاند .

شاه صنم دفعتاً نسیم سرد را در آغوش گرفت گپ سر زبان ها به

حقیقت پیوست , امیدی که مایه ای حیا تش بود از دست داد در

چشمان اشک آلودش پیامد های جا لبی را میدید که در برابرش

جلوه نمایی میکند .

در فاصله دو دیدار, اینطرف گل نو پیدا و آ نطرف امباق , یکی

آ رزوهایش و دیگری بربادی و زبونی اش را نشان میداد .

گلک نو پیدا دختر بدنیا آمد , نام دختر را خودش حمیده گذاشت .

شش روز از تولد دخترش نگذشته بود که شوهرش زن دومی را

عقد نمود و او را به خانه آورد .

برای یک زن چقدر رنج آور است که پدر اولاد هایش را در باغ

دیگری بیند , هزار بار با خود میشکند او آرام , آرام اشک می

ریخت و میگفت گل من غنچه ای نو ات مبارک .

شاه صنم دو ماه تمام با شوهرش سخن نگفت اما خانزاده همیشه

دستش را روی سینه اش گذاشته رو بروی شاه صنم مینشست ومی

گفت دختر کاکا جان کیس که خدمتگارت نیس کیس که دوستدارت

نیس و زنش در جواب میگفت با مه کاری نداشته با ش برو پیش

زنت که تنا شیشته , خانزاده جوابی نداشت .

برای شاه صنم اولاد هایش سبد های گل بود .

گلجان زن دومی حیات خان دختر یک دهقان بود او تنها دو روز

عروس بود و هیچ گناهی را مرتکب نشده بود .

گلجان گونه های شیری داشت و مانند گل قرمزی بود .

غوث دهقان قرضدار حیات خان بود , سالها دهقانی کرد اما

قرض او را ادا کرده نتوانست به اثر در خواست حیات خا ن او

مجبور شد که دخترش را جبراً در بدل قرض به خانزاده بدهد.

گلجان همیشه میدید که شاه صنم گریه میکند به پیش او می نشست

اما گلجان می خندید , کسیکه گریه میکند یک درد دارد و کسیکه

می خندد صد درد دارد , او به شاه صنم میگفت :

مه خو کتی تو کدام دشمنی نداشتم مه خدم به دل خد شوی تره

نگرفتیم چقه عمر مس مه چارده ساله ستم , ای ظلمه ده حق مه

و ده حق تو حیات خان و بابیم کده , دگه نه تو چاره داری و نه

مه چی کده میتا نیم به غیر از ای که مه و تو مثل دو خوار باشیم

اگه تو مره خش نداری و بد میبینی حق داری , مه کم بخت چی

گناه دارم اگه از زنده گی بنالم بره کیی بگم که شویم از مه کده

چقدر کلان س مه ام خش داشتم که با یک مرد همسن و سا ل خد

و مجرد توی کنم مه بیچاره مثل بیوه زنا واری ده یک نکاح او ام

ده بدل قرض صایب شوی شدم بابیم خب میفامه که مه خش نیستم

و ار وخت مره میگه صدایته نکشی گذاره کو آلی زنده گی تو امو

حیات خان س , خوارک ایتو فکر کو که یک مزدور ده خانیت

آمده تو امر کو و مه امو کاره میکنم .

غم و رنج هدیه ای زنده گی هر زن افغان است .

شاه صنم زن خوبی بود به گلجان میگفت :

آ لی که تو امباق مه شدی و مه امباق تو , مه میفامم , ظلم ده

حق هر دوی ما شده , آ لی مه و تو ده یک تار موی بسته شدیم

خلا صی از آن به بد نامی ما تمام میشه پس مجبور استیم بنام زن

بسوزیم و بسازیم از کیی بنالیم از خود یا از روزگار .

خط فاصل بین محبت و خشونت یک بلست است , یک زن با تمام

ایثار وفداکاری اش نسبت به یک مرد که خود را شریک زنده گی

او میداند دریغ نمیدارد که این همه ناشی از عشق و محبت است

اما در مقابل خشونت بیند آ نوقت است که آ نزن از قله های محبت

به سیاه چاه بدبختی می افتد .

شاه صنم دیگر چاره ای نداشت پس با پدر اولاد هایش حیات خان

حالت نور مال را در پیش گرفت از این به بعد قسمی وانمود کرد

که هیچ واقعه ای رخ نداده است .

شاه صنم با گلجان رویه ای دوستانه را در پیش گرفت و گلجان هم

تابع امر او بود این رویه رفته , رفته به دوستی مبدل شد .

کار و بار خانه به گلجان تعلق گرفت , دو سال تمام بدین منوال

گذشت .

شاه صنم دختر دومی بدنیا آورد نامش را حوا گذاشت .

گلجان یک پسر بنام احمد بدنیا آورد .

شاه صنم حوا و احمد را در یک گاز و گواره کلان کرد فرقی بین

ایندو دیده نمیشد .

زن اولی مادر چهار اولاد و دومی مادر دو اولاد احمد و زرغونه.

دو امباق به مثل دو شاخه ای گل در یک ساقه بودند .

حیات خان ناگهان به اثر چشم دردی بینایش را از دست داد و یک

سال بعد از مریضی وفات نمود .

اولاد ها قد و نیم قد یتیم شدند .

هر دوامباق فاصله های محبت وخشونت را دیده اما باز هم با ایثار

و فداکاری هر دو غمخوا ر یکدیگر شدند .

درخت زنده گی شان از ریشه گسسته شد و سیاهی و درد وغم در

گورستان سینه های شان جاگزین شده تاج بیوه گی به سر هر دوی

شان زده شد که چهره ای آن چقدر بد نماست .

شاه صنم ریختن اشک هایش را هفت رنگ میدید در غم یا شادی.

اودر زاده ها آ ندو را به دیده ای زنان بیوه می نگریستند اما در

ظاهر خود را غمخوار و دلسوز نشان میدادند مگر در باطن چشم

به جایداد حیات خان بسته بودند .

مدت چند از مرگ حیات خان گذشت , حالا حمیده چهارده سال را

داشت که پسر کاکا مادرش جمیل خواستگارش شد , دخترک از

طلبگار و خواستگار و نامزدی چیزی نمی فهمید .

اما شاه صنم با این پیوند راضی نبود از یکطرف اودرزاده و از

سوی دیگر دختر به این سن و سال , نا ممکن بود .

اما جمیل ماندن والایش نبود .

جمیل ده ساله بود که پدر و مادرش وفات یافته بودند , ملک کاکا

پدر شاه صنم او را به این سن و سال رسانده بود پس تمام کس و

کویش همان کاکا یش پدر شاه صنم بود .

جمیل به مثل مس گداخته شده به سر زمین های زراعتی به بچه

های هم سن و سالش میگفت مه ار قد می که میمانم باید ده امو راه

برم اگه کسی دم راه مه آمد اوره مثل موم میسازم .

او همیشه نزد شاه صنم می آمد , عذر و زاری میکرد و میگفت :

مه حمیده را از خود دانسته مثل گل نکهمیدارد و اخطار هم میداد

که اگه تو نواسی کاکای مره ده کس دگه بتی مه اوره میکشم .

جمیل آ دم بد بود از هیچ چیز از بی آبی و رسوایی و جنگ نمی

ترسید , خود سر کلان شده بود , زن کاکایش مادر شاه صنم به

او چندان اعتمادی نداشت از جمیل بدش می آ مد .

شاه صنم روزی با مادرش مشوره کرد و گفت حمیده پدر نداره

تنا کلان خانواده ما پدرم س , بوبو جان تو چی مصلحت میتی

مادر شاه صنم رضایت نداشت او میگفت جمیل لیاقت دختر تره

نداره « ده کجا و درختا کجا » درست س که از یک خا نواده و

بچی کاکا یت س اما حمیده سر خم و جمیل یلدنگ س مه خو

طرفدار ای گپ نیستم اما پدر شاه صنم به این پیوند رضایت

داشت او میگفت اگه دخترم شاه صنم حمیده ره به جمیل بته او به

راه میایه و مسولیت تمام زمین ها وجایداد خانزاده ره به دوش

میگیره اونه اموس که مصروف زمین داری میشه و شاه صنم ام

سرش جم میشه به دخترش مشوره داد که بچه هایت آ نقدر کلان

نیستند که سر پرستی زمین ها را بدوش بگیرند و مه ام پیر

و ظهیر شدیم سر زنده گی چی اعتبار س امروز استم و فردا نیستم

ستار و جبار از این پیوند ها چیزی نمی فامن وختی که مه و

مادرت نباشیم ای بچه های اودر تره چی نشان خا ت دادند , باز

جمیل مثل بچیم س , آ دم دلاور و با جرت س ولا اگه طرف زمین

و جایداد بیادر زادیم کس چپ سیل کده بتانه اگه از مه مصلا ت

میخا یی ایتو کو که آ لی حمیده ره به نامش کو باشه ار وخت که

دخترت جوان شد باز توی کو , جمیل ام سن و سا ل زیا د نداره

شانزه سا ل از حمیده کده کلا ن س , دخترم او پدر و مادر ره

ندیده بیچاره ره زیر با لت بگی انشا الله خوار نمیشی .

شاه صنم تحت تا ثیر سخنا ن پدرش رفته و گفت :

با به جا ن مه خب فکر کنم باز برت میگم , چند روز گذشت او

به پدرش چیزی نگفت .

جمیل پیش کاکا یش که حیثیت پدر را داشت رفته و از او خواهش

کرد که پیش دخترش برود و حمیده نواسه اش را با او نامزد نماید

پدر شا ه صنم بسیار پیر و نا توان شده بود , روزی عصا یش را

گرفته به خا نه دخترش رفت او به صفت یک خواستگار برای پسرش .

شاه صنم به احترام پدرش چیزی گفته نتوانست در جواب « خو »

گفت همان خو گفتن شیرینی بود .

هفته ای بعد تمام خا نواده خبر شد که حمیده را به جمیل شیرینی

دادند و با لاخره تمام قریه از این پیوند اطلا ع یافت .

جمیل چشم به جایداد خا نزاده داشت و همیشه می اندیشید که از

کدام طریق میتواند زمین ها را تصرف نماید .

یگانه راهی که سنجیده بود نامزدیش با حمیده بود از این راه می

توانست به هدفش برسد در حقیقت به آ رزویش نزدیک شده بود.

اما نیت شاه صنم و پدرش در مورد جمیل صا ف و بی ریا بود

وقتی چا پلوسی های او را میدیدند فکر میکردند که براستی او

خواهان حمیده س .

جمیل هنوز عروسی نکرده بود که پدر و مادر شاه صنم وفا ت

یافتند و به تعقیب دو پسر کاکا یش هم در جوانی فوت شدند .

جمیل را هیچ بلای نزد مثل گرگ درنده در فکر چال و فریب بود

برای آ زرده ساختن یک دل یک لحظه وقت کار ا ست اما برای

به دست آ وردن یکدل سا لها وقت بکار است , استند انسانهای بی

شاخ و دم دیو صفت که با طلسم زبان شان دیگران را فریب می

دهند و به مقاصد پلید خود میرسند .

جمیل به شاه صنم میگفت زن کاکا جان مه خو به بد تان نیستم و

عقل ستار و جبار چندان پخته نیس که سر جایداد پدر شان استاده

شون مه خدمتگار تان استم تو ایتو کو که « خو » بگو مه حمیده

ره توی میکنم وخت و زمانه خراب س و حمیده ام آ لی شکر

جوان شده خدا نا کده کدام گپ نشه که بشرمیم مه خو آ بروی ای

خانه ره میخایم , دختر بنام نیک ده خانی شویش میره او ام بچی

کاکا یش از ای چی بیتر , سیاسر ار قدر زودتر به پشت بختش

بره ا مقدر نامش نیک میما نه باز مه خو بیگانی تان نیستم .

زنده گی شاه صنم برای همیش عریان شده بود او زنی بود که از

اوج قله ها به زمین افتاده بود , زخم درونیش سلا متی نیافته بود

که گرگ آ دم نما در پی آ زارش بود او دلسوزی نداشت که در

دامان مهربانی هایش بیارامد , فکر میکرد که جمیل راه های

صعب زنده گی را برایش هموار خواهی ساخت

انسان میتواند تمام محبتش را به پای دیگران ریزد اما نی تمام

اعتمادش را .

شاه صنم تمام اعتمادش را به پای جمیل ریخته بود و او را تکیه

گاه خانواده اش میدانست , او تسلسل افکارش را از دست داده بود

به صداقت و صفایی خود دیده همه را صادق و وفادار می پنداشت

اما چرخ جفا جو او را براه ظلمت میکشاند و به نا بودی سوقش

میداد .

درد شکنجه آوری چون مرگ خانزاده وازدست دادن پدر ومادر

او را خُرد و خمیر ساخته بود .

جمیل با تمام مکاره گریهایش شاه صنم را مجبور ساخت که حمیده

را عروسی نماید .

دخترک بسن شانزه سالگی به خانه ای شوهر رفت , از قلعه ای

پدر که در مقابل قلعه ای شوهرش قرار داشت نقل مکان نمود .

مدت یک ماه جمیل آ رام بود و بعد در صد د آ ن برآمد که با شاه

صنم یکطرفه نماید .

نزد خشویش آ مد و به بسیار احترام گفت :

زن کاکا آلی وختش س که قواله زمینا و جایداد تانه به مه بتی و

باز اگه ندادی تره نشان خات دادم که چتو میتانم سند ها ره بدست

بیارم و اخطار داد که به خشونت دست خواهد زد مه حمیده ره

طلاق میتم گپه خدت پوره خات کدی و حق خود میدانست که

صاحب تمام جایداد شود با حمیده ومادرش همیشه در جاروجنجال

بود .

سن جمیل نسبت به دیگر اودر زاده ها کلا نتر بود و هیچکس

نمیتوانست در مقابلش قرار گیرد , ستار و جبار را تهدید میکرد

و میگفت زنده گی خوار تان ده دست مه س ...........................

شاه صنم در مخالفت با او بود هیچگاه حاضر نمیشد که او را

صلا حیت دار عام و تام خود سازد , برایش میگفت میتانی

از زمین ها وارسی نمایی مگم قواله ای تمام زمین ها و جایداد

ده به تو نمیتم , آ نزن بیچاره ای بیوه گلی در شوره زار کاشته

بود که نمویش را ندید .

زنده گی به مانند بازی شطرنج است که با یک اشتباه مات میشود

شیرین ترین کلمه, کلمه ای محبت است به شرط آکه از آ ن سو

استفاده نشود .

جمیل بازی را برده بود در ظاهر با حمیده محبت نشان میداد اما

در باطن از او نفرت داشت , در نگاهایش به جای محبت خشونت

و به جای دوستی دشمنی به مشاهده میرسید .

شاه صنم آ ینده اش را برگ ریزان میدید .

روزی جمیل با قهر و غضب داخل قلعه ای شاه صنم شد و گفت

زن کاکا چی تصمیم گرفتی آ لی خو از مه جدای نداری دخترت

ده خانی مه س .

شاه صنم برایش گفت تو خو با مه واده کده بودی که سر پرست

خانواده مه باشی و از تمام زمینها و جایداد وارسی خات کدی و

مه ایتو نه گفته بودم که باد از توی حمیده تمام قواله ها ره به تو

میتم و زمین و جایداد به نام تو میکنم مه اولاد دار استم روزی

بچه هایم مره میگن تو چرا جایداد پدر ما ره به نام بچه کاکا داماد

ات کدی مه چی جواب بتم .

جار و جنجا ل و بگو ومگو همه وقته ادامه داشت در همین آ وان

حمیده یک فرزند پسر بدنیا آ ورد .

جمیل چندی بعد از تولدی پسرش نزد شاه صنم آ مد و گفت :

زن کا کا ده روی نمایی بچیمه چی میتی آ لی خو اعتماد کو بچه

دار شدیم حق ماره بتی مه حقدار استم .

زن کاکا در جوابش گفت , نادار نیستی که تره کومک کنم از خود

زمین وجایداد داری امقه کومک کدم که دختر خده برت دادم نی

پول گرفتم ونی پیسه بس س چقه تره کومک کنم مه نمیتانم که حق

بچایمه بره تو بتم .

 

جمیل دید که به مقصدش نمیرسد , تصمیم گرفت که حمیده و

مادرش را بترساند او هر کار را انجام داده میتوانست .

جمیل زن دومی گرفت از یک قریه دور دست , زن را نکاح

شرعی نمود و با دهل و سرنا و ساز و سرود با پرداخت پول نقد

دو چند خرچ و مصارفی که در عروسی حمیده کرده بود .

امباق به خانه آمد و حمیده به زن سیاه بخت مبدل شد .

شرینکو زنی بود بلند قامت دو متر قد داشت بد نما و زشت بود و

لباس زنانه به اندامش زیب نداشت او همیشه پیراهن سرخ میپوشید

و چادر سیاه به سر میکرد او دست و پاهایش را خینه میزد ودر

انگشت میانی پایش انگشتر نقره میکرد و پیزار های زری سُچه

میپوشید .

آوازش مردانه و غرا بود با حمیده بیچاره رویه فوق العاده زشت

داشت او رابه دیده ای حقارت میدید بنام زن سیاه بخت و او را

گنهکار و ملامت میدانست و میگفت تو زن نبودی و نیستی یک

اودر زاده استی کتی شویت لج میکدی او بیچاره مجبور شد مره

گرفت .

شرینکو در مدت دو سال صاحب دو فرزند شد و حمیده به صفت

یک نوکر در یک اتاق کوچک که یک در و یک روزن داشت

زنده گی میکرد و اجازه نداشت که در دهلیز و دالان داخل شود

و یا که بدلش نان بخورد او به یک جیره خوار مبدل شد و بدون

اجازه ای جمیل به خانه مادرش رفته نمیتوانست هر گاه میرفت

به اثر لجاجت شرینکو لت و و کوب میشد ‌‌.

اما حمیده صبرش رابه خداوند میکرد و با خود میگفت صبر تلخ

است ولیکن بر شیرین دارد ..

شرینکو همیشه میگفت تو اودر زاده گی کدی آخره شه دیدی او

زنی بود که هیچ ترحم نداشت کوشش میکرد به بهانه های حمیده

را ملامت بار سازد .

شاه صنم وقتی به بچه هایش میگفت که خوار تان سیاه بخت شده

جمیل اوره لت میکنه موی کنک میشه تمام دست و پایشه ببینی

سوز و کبود س ، زار ، زار گریه میکرد .

ستار به مادرش میگفت اگه مه برم جمیل را بکُشم بندی میشم

زنده گی ما دگام خراب میشه مه چی کده میتانم خوارم میتانه ده

خانی ما بیایه امینجه زنده گی کنه ، مادرش مینالید او نمیتانه بی

اجازه جمیل نامراد از خانه برایه و خانی ما بیایه .

شاه صنم تصمیم گرفت که ستار را نامزد کند و یک دلخوشی به

خانه اش آ رد اما پسرش به زن گرفتن حاظر نمیشد همیشه گپ

مادرش را رد میکرد و میگفت سن مه خُرد س و مه ده ای سن

و سال نمیخایم زن بگیرم او کمتر از بیست سا ل داشت .

جمیل او را گپ داده و به ضد مادرش تشویق میکرد .

ستار بعضی اوقات با مادرش گفتگو میکرد و از جمیل حمایه میکرد .

جمیل سر دوستی را با ستار گرفته بود به او گوشزد میکرد که

به گفت مادرش نکند ، زن گرفتن به مرد ها میزیبد نه به بچه ها

و او را همیشه با خود به شهر میبرد برایش لباس نو میخرید و در

هوتل برایش نان فرمایش میداد و پول نقد در جیبش می گذاشت از

اینطریق میخواست ستار را از خود سازد که زمین ها را تصاحب

نماید .

رفتار زشت ستار مادرش را سخت میرنجاند .

شاه صنم بیچاره به غیر از خداوند دیگرهیچ تکیه گاهی نداشت

که از آن مدد جوید خوب میدانست که ستار تحت تاْ ثیر گپ های

جمیل رفته اما چی میتوانست بکند ، او در صدد آ ن شد که حوا

دختر ش را به یک خانواده ای بدهد تا از طریق آ ن بتواند ، ستار

را براه بیاورد .

پیر محمد خان ، خان چهارده قلعه که همه او را ملک صاحب می

گفتند با شناختی که از خانواده حیات خان داشت ، حوا را برای

نواسه اش خواستگار بود اما شاه صنم امروز و فردا میگفت .

انور پسر بیست ساله قد میانه دارای چشمان درشت سیاه بود با

خط و کتابت علا قه زیاد داشت او نزد ملا ده بالا سواد را مکمل

فرا گرفته بود از زمین داری حا صلا ت و زنده گی ده و قریه

چندان خوشش نمیامد آ رزویش آن بود که در یکی از شهر های

کلان مامور دولت باشد .

شاه صنم بدون آ نکه با جمیل مشوره نماید میدانست که او

رضایت ندارد , حوا دخترش را با انور نامزد نمود, دخترک بسیار خُرد

سال بود در روز شیرینی دادنش پیراهن نو پوشیده اینطرف و آ ن

طرف جستک و خیزک میزد و خنده هایش آ سمان زنده گی

دخترانه اش را فراختر میساخت از نامزدی چیزی نمیدانست همان

قدر می فهمید که برایش کالای نو خریده اند , دخترک با شگفتن

گلها چشم میکشود و تصویر خود را در برگهای نو میدید .

شاه صنم به سرش تاجی تصور میکرد که قدر آنرا خودش می

دانست نه دیگران .

جمیل برایش طعنه میداد زن کاکا مه مثل بچی کلانت بودم از مه

پت کدی اگه کتی مه مشوره میکدی یترامت زیاد میشد توچی کدی

از ای کارت حوا خش س او ره چرا ده بیگانه دادی از ای به باد

اگه ار روزی که سرش آ مد از بیگانه چی گله س کار خب نکدی

شاه صنم جوابش را نداد , جای نمازش را هموار نمود به ادای

نماز شام ایستاد در همین اثنا جمیل یک سنگ خُرد را از حویلی

برداشته به طرفش پرتاب نمود و شاه صنم به سجده رفت دوباره

از سجده سر بلند نکرد .

جمیل منتظر ماند در همین اثنا حوا آ مد و گفت بوبو جان چرا چرا

نزدش نشست دید که مادرش به سجده رفته بر نمی خیزد چیغ زد

بوبوجان و سر مادرش را بلند کرد دید که چشمان او بسته است

حوا به گریه افتاد خدا جان بوبو مره چی شده چرا گپ نمیزنه .

شاه صنم مرده بود , جمیل از قلعه فرار کرد و به خانه اش پناه

برد به زنش شیرینکو گفت مه بسیار مانده و ذله ستم میخایم خاو

کنم , تمام جریان را حوا دیده بود که جمیل به طرف مادرش

سنگ پرتاب نموده است با صدای چیغ حوا مادر اندرش گلجان

و احمد خبر شدند و بعد ستار و جبار , یک غوغا برپا شد که

جمیل قتل کرده شاه صنم را کشته است , خلاصه که شاه صنم

با تمام آ رمان هایش به خاک رفت .

حمیده بد بخت تر شد و حوا خُرد سال بماند , جمیل به زندان

افتاد و بعد از مدتی بکمک ستار از زندان رها شد .

متل است که میگویند :

وقتی دُم مار بریده شود , مارلندی شده , گزنده تر میشود .

جمیل به مار لندی مبدل شد .

انسان عا قل همیشه بخود سخت میگیرد و آدم حقیر بر دیگران

استند انسانهای که در روشنایی میخوابند و در تاریکی بیداراند

جمیل هم از جمله این نوع آ دم ها بود که از روشنایی هراس

داشت و در تاریکی ضرر اش به دیگران میرسید , وقتیکه از

زندان رها شد , فریاد های شوق و نعره های مستانه میکشید

و به همه میگفت :

دیدین که مه بیگناه بودم , قتل نکدیم او ...او ..خدش مرده .

جمیل همه روزه حمیده را لگد مال میکرد و دستش را گرفته

از یک گوشه قلعه به گوشه دیگر قلعه کش میکرد و میگفت :

مه تره کار ندارم برو خانی بیادرایت , تو میگی مه مادرت تره

کشتیم آلی مه تره میکشم مه قا تل تو میشم آ ه تره میکشم فامیدی

حمیده بیهوش شده زده و زخمی , گپ های او را درست درک

کرده نمیتوانست او تمام رنجها ی طاقت فرسا را متحمل شده صبر

میکرد .

حوا خواهرش بعد از مرگ مادر قد کشیده و بلند شده میرفت .

پسر کاکایش از قلعه بالا بنام غیور خان پسر شریف خان او را

زیر نظر داشت و میخواست حوا را به نکاحش در آ ورد در حالی

که دخترک نامزاد داشت بنام انور خان .

جمیل با غیور خان همدست شده میخواستند حوا را به جبر و زور

از انور خان جدا سازند , وقتی آ وازه شد که جمیل نمیگذارد که

حوا به قریه دور دست بیگانه برود اما ستار و جبار برادرانش نه

پزیرفتند که این رسوایی را قبول کنند این پیوند را مادر شان بسته

بود چطور میتوانستند بدون موجب این نامزدی را فسخ کنند .

حمیده خبر را به پیر محمد خان پدر کلان و صالح محمد خان پدر

انور خان رسانید و احوال داد که ما آ ماده استیم شما میتوانید خوار

مه حوا ره توی نماید ما رضایت کامل داریم .

جمیل و غیور خان هیچ کرده نتوانستند .

حوا بسن خُرد به خانه بختش رفت .

مادر انور خان عروسش را زیاد دوست داشت , دخترک را روی

چار پای مینشاند و دور دورش میگشت و بلا بلایش را گرفته بسر

خود میزد و میگفت تا که مه زنده استم تره مثل گل نگاه خات کدم

از بد بختی روزگار بعد از مدتی او فوت شد .

حوا هیچ چیزی از پهلو های زنده گی را نمیدانست همیشه مادرش

رایاد میکرد اما اینقدر می فهمید که اگر مادرش زنده میبود در این

سن و سال عروسی نمیشد .

حوا را در فامیل شوهرش همه به صفت عروس دوست داشتند او

دختری بود که با همه اعضای فامیل محبت داشت.

به یک طفل گفتند زنده گی چیست ؟

در جواب گفت : بازی و ساعتیری .

به یک نو جوان گفتند زنده گی چیست ؟

در جواب گفت : یافتن دوست خوب .

به یک جوان گفتند زنده گی چیست ؟

در جواب گفت : همسر نیکو و عاقل .

به یک پیر گفتند زنده گی چیست ؟

در جواب آ ه کشید و چیزی نه گفت .

 

حوا روز بروز جوان شده میرفت در طول مدت هفت سا ل طفلی

بدنیا نیاورد و بعد از هفت سال صاحب یک طفل پسر شد و سا ل

بعد طفلک به اثر مریضی اسهال و پیچش فوت شد .

مرگ طفلک برای حوا خیلی درد آ ور بود .

انور خان در شهر کابل به صفت مامور اجرای وظیفه میکرد و گاه

گاهی به قریه اش آ مده از فامیلش دیدن مینمود , وقتی او از

مرگ پسرش اطلاع یافت سخت متاً ثر شد هر وقتی که با زنش

روبرو میشد طعنه زنان میگفت تو بچی مره کُشتی او تره به خاو

نماند اوره خفک کدی مه باید ده عوضش تره بکشم تو هیچ زنی

نیستی بشرم زن ها ره ببی شش و هفت اولاده کلان میکنن مگم

تو احمق یکی ره نگا کده نتانستی او گریه کنان میگفت خداوند

بر حق است که مه خدم بچیمه نکشتیم کدام مادر روادار س که

اولادش بمره , از یکطرف مرگ پسرک و از طرف دگر طعنه

شوهر او را میرنجاند .

زنان به خصوص در قریه و قراء کشور ما در زیر بار سنگین

سلطه مرد سالاری و مناسبات پوسیده ای اجتماع ما نند قطره های

بارانی اند که از بالا پاک و دست نخورده بطرف زمین آ مده و در

یک لحظه عشق ورزیده و بعد به آ ب نا پاک مبدل شده در زمین

جذب میشوند و محو میگردند .

زنده گی برای زنان ما نند دریای خروشانی است که ساحل آ رام ندارد

, زن نمیتواند با روی باز و زبان رسا مقصدش را به مردان

فامیل شان گویا شوند آ نان باید همیشه رویشان با چادر پوشیده و

خاموش باشند .

حوا به اثر طعنه شوهرش به گریه پناه میبرد و اشک میریخت و

چنان میگریست و میگریست تا حدی که چشمانش بسوخت میشد و

سرش به درد میامد اما در جواب شوهرش هیچ چیز نمیگفت غبار

شرم و حیا در چهره اش نمایان بود .

در شور هر نامرادی انسان نباید امید هایش را از دست داد .

زنده گی و مشکلات دوای است که میزان توان انسان رامیسنجد.

حوا به این نظر بود که هنوز خیلی جوان است در آینده میتواند

اولاد ها بدنیا آ ورد و از آ نان مواظبت درست نماید او سال بعد

پسر دومی بدنیا آ ورد اما حمیده خواهرش بر خلاف پسر هفتمی

ابراهیم را از دست داد , پسرک شش ساله مبتلا به مرض ملاریا

شده به اثر نیافتن دوا و معالجه فوت شد و مادر را در تابه ی داغ

نشاند حمیده در سا بق شش دلبند ش چهار پسر و دو دختر را از

دست داده و ابراهیم پسر هفتمی بود .

جمیل به اولاد های او توجه نداشت که چی میخورند و یا که چی

میپوشند جور استند یا که ناجور , زنده اند یا که مرده .

حمیده هر باری که طفل بدنیا میاورد شوهرش هیچ توجه ای به او

نمیکرد اما هر باری که طفلش میمُرد , شوهرش او را به سرحد

مرگ لت کوب میکرد .

زن بیچاره نه مرده به دیدن غم های دوباره زنده میماند او در هر

فاتحه چنان میگیریست و میگفت او مسلمان ها دل مه هفت سراخ

س مه یک زن بد بخت استم هفت اولاده مه مرده از دستم چی می

یایه به دربار خدا صبر میکنم و بس .

او آ واز رسا داشت در یگان محافل خوشی فامیلش دایره میزد و

بیت میخواند و در آخر آ واز خواندن به گریه می افتاد به یاد اولاد

های از دست رفته اش و به حا ضرین محفل میگفت برای خوشی

شما دایره بدست گرفته بیت خاندم اگه نی مه چه دلخوشی ده ای

دنیا دارم زنده گی او سرا سر غم بود و رنج آ ه بود و ناله ضجه

بود و گریه درد بود و بی کسی زنده گی بر روال عادی میگذشت

جمیل سال بعد در گذشت با وجود که او در دنیا نبود برای حمیده

چنان خاری کاشت که هر لحظه در گلویش می خلید .

شرینکو امباقش چهار پسر داشت مرگ شوهرش را چندان حس نه

میکرد پسرانش همه جوان شده بودند .

ستار و جبار به کابل رفته بودند و در همانجا زنده گی میکردند .

حوا دوباره یک پسر بدنیا آ ورد .

انور خان تصمیم گرفت که زن و طفلش را به کابل ببرد به سببی

که پسر دومی اش تلف نشود .

حوا مدت پینج سال را در کابل سپری نمود و سخت دلتنگ شده به

دیدار خواهرش می تپید بعد از عذر و زاری و تقاضا های زیاد از

شوهرش به او اجازه داده شد که به قریه اش برود .

انور خان میگفت او زن رفتن خو میری اوشته بگیری که بچیم نه

مره یکی ره خو کُشتی که دومی ره نکُشی اگه امدفه بچی مره

چیزی شد تره کتی دو بیادرت میکُشم فامیدی یا نی , او به اثر آن

قدر تهدید ها به قریه شا ن به دیدار خواهرش رفت .

گردش روزگار با انسانها در مجادله قرار دارد و اگر احیا ناً

امیدش را از دست دهد و به نا مرادی ها مواجه شود نباید سر را

به سنگ زد و به سردی هم آ غوش شد , انسان باید سپر مطمین

همت را با خود داشته باشد تا به پایه ی امیدش رسد .

حوا وقتی داخل قلعه شد و میخواست بطرف اتاق خواهرش رود

از دور دید که دروازه اتاق قفل زده شده وقتی در را بسته دید در

همانجا ایستاد و متوجه شد که کسی بطرفش میاید دید که شیرینکو

با پیراهن سرخ و چادر سیاه گلدار ساجق جویده نزدش آمد و سلام

ادا نمود و هیچ چیز دیگر نه گفت و با اشاره دست در حالیکه

چوری های سبز و زرد در دست داشت چرنگ و برنگ کرده او

را بطرف دالان خانه اش رهنمایی نمود .

حوا مجبور شد که سلامش را علیک گفته به عقبش رود او وقتی

داخل اتا ق شد و نشست از شیرینکو پرسید خوارم کجا س چرا

دروازیش قلف س .

شیرینکو گفت مه نمیفامم البته جای رفته پسان خبر خات شدی .

حوا تکان خورد و گفت چرا تو نمی فامی که کجا رفته و مه از

چی خبر خات شدم چی گپ شده به لحاظ خدا بگو که خوارم کجا س .

شیرینکو خاموش بود و پلق , پلق ساچق میجوید و لق , لق می

دید نا آ رامی و اضطراب حوا برای شیرینکو بی تفاوت بود او

برای جبران گناهایش جوابی نداشت .

حوا اگر یک لطفی یک مهربانی از طرف مقابل میدید از خود

صد ها محبت و عطوفت نثار میکرد .

چشمان حوا از دیدن شیرینکو سیراب شد , عقده های دلش که

مانند انار سر بسته پر خون بود , غمی بر نیزار دلش روید و

عینک دیدش خیره شده میرفت او در دو راهی قرار داشت برود

یا که باشد در همین اندیشه بود که دو سه تا از دختر های کاکا یش

داخل خانه شدند با حوا دست به گردن شده به گریه افتادند و اظهار

نمودند که حمیده خواهرش یکسال پیشتر فوت شده است .

حوا دیگر نه فهمید به سر و رویش زده به فغان افتاد و سوغات

های که برایش از کابل آ ورده بود همه اش را به دیگران سپرد .

سخنانش از سینه آ مده بر زبانش آ مد و گفت اتاق خوار مره

وا کنین که بوی او اونجه س , اتاق را باز نمودند در داخل اتاق یک

سطرنجی کهنه و یک چار پای و یک بستره خواب و یک جای

نماز موجود بود و بس .

حوا جای نماز را به رویش گرفته زار , زار گریست و بعد آ رام

گرفت به روح و ارواح خواهرش دعا نمود , جای نمازش را

گرفته به سر مقبره اش رفت و غرق خاطره ها شد که حمیده چقدر

ظلم و جبر را متحمل شده بود او از مُردن نمیترسید اما از زنده

ماندن هراس داشت او بحر خشونت را نوشیده و زنده گیش فصل

بیصدای بود که سپری شد و خاموش گردید .

حوا جای نماز خواهرش را با خود برد و دیگر هیچگاه به قریه

اش نه رفت .

انور خان رفته , رفته مقام و منصب بالا پیدا نمود , اعتبارش دو

چندان شده ریس یکی از شعبات وزارت گردید تعمیر مجللی خرید

و آ هسته , آ هسته مغرور و متکبر شده در خلوتگاه دلش خیا لاتی

خطور میکرد که زنش یک دهاتی بیسواد و خانه نشین بوده از

زنان شهر نشین تفاوت کلی دارد , اخگر دیدش مکدر شده میرفت

در تمام قشنگی و غنای زنده گیش شریک نو می طلبید , خود را

در کنار وظیفه اش گم کرده بود , رویا های تازه ی از بالا و از

آ سمانها برایش سرازیر میشد , گذشته ها یش ده و قریه اش را

فراموش کرده بود همیشه پیش پایش را دیده یک قدم دورتر را نه

میدید , هر شب ناوقت ها برای استراحت بخانه میامد .

در یکی از شب های جمعه دم , دم صبح بخانه آ مد همان شب حوا

تا صبح مثل مار گزیده خواب نکرد به هر پهلو در هزار ها چرت

میرفت , نشه که بابی اولاد هایم زیر کدام موتر شده باشه و بعد

خودش را ملامت میکرد خاک به دانم شوه خدا نکنه چیزی که دل

میگه دشمن نمیگه , آ لی بخیر دروازه تق تق میشه او میایه وقت

نماز صبح صدای تق تق دروازه بگوش حوا رسید زن بیچاره به

خوشحالی دوید و از عقب در پرسید کیس , شوهرش گفت مه ستم

زود دروازه ره وا کو وقتی در باز شد با غر و فش و عتاب گفت :

چرا یقه تا ل دادی مه بی خاو ستم استاده شده نمیتانم تا به فرق

نوشیده بود در حالیکه پاهایش لکه تاب میخورد یکه راست بطرف

اتاقش رفت روی دوشک دراز کشید و خر و پف کرده بخواب

رفت .

به حوا اجازه پرسش را نداد زنش به عقبش رفته اما او دروازه ی

اتاقش را بست و اجازه دخول به او داد ه نشد .

طلوع روشنی در دل ابر های سیاه آ سمان چشم هر بیننده را بیدار

ساخته به حقیقت روشنایی متقاعد میسازد .

حوا حقیقت را دانسته بود اما احساس اش را بر ملا ساخته نمی

توانست در تاریکی ها زیسته احساس بد گمانی نسبت به او دردلش

ریشه دوانده بود خود را شکست خورده میدید , شوهرش مانند

کاسه صدف میان تهی برایش بود امیدی که به شوهرش بسته بود

در حال پا شیدن میدید و چیزی که برایش غروب نداشت .

دو اولادش بود به حرف های درونیش گوش داده سرش گیچ

میرفت در عالم انتظار با زبان گنگ و ملالش رفت و وضو کرد

و نماز صبح را ادا نمود .

انور خان وقت نماز پیشین از خواب بر خاست روز جمعه بود او

لباس هایش را تبدیل نمود بدون آ نکه با زنش سخنی گوید جهت

ادای نماز جمعه به مسجد رفت تا سه بجه عصر در آ نجا بماند .

خمارش پریده بود دلش هرگز نمیخواست که به خانه بیاید .

حوا یک شب و یک روز در انتظار ماند که پدر اولاد هایش بیاید

و بگوید که دیشب کجا رفته بود خودش حق پرسش را نداشت تنها

منتظر شنیدن بود نه سوال کردن .

ریس صاحب انور خان وقتی بخانه آ مد نان چاشت او سرد شده با

آ نهم زنش نان را آ ماده کرد و چای داغ دم داده آ ورد و در مقابل

شوهرش رو برو نشست او به زنش نظر انداخت با یک لبخند

ساخته گی گفت دیشو آرسی یک رفیقم بود اونجه رفته بودم وبس

دوباره خاموش ماند کتاب اندیشه ها را مطالعه میکرد , کتابش را

گرفت و به مطالعه اش پرداخت , آ ه و نی از زبان زنش نشنید

حوا خاموشانه میدید که شوهرش دیگر چی میگوید اما او دیگر

حرف نزد .

رفیقش جلیل خان مشهور به بچی آ مر صاحب بسن بسیار پختگی

عروسی نمود در اثنای به سر تخت نشستن داماد حالت انور خان

بر هم خورد و به یاد جوانیش افتاد و بخود گفت مه چرا به گفت

پدر و پدر کلان کردم و در سن کم زن گرفتم اینه آ لی وقت زن

کرفتن مه بود .

در باغ دلش غنچه نو شگفت و مطرب عشق عجب ساز و نوای دارد

در مغزش هیاهوی بر پا شد , مرغ شوقش پر و با ل کشیده

و سرود عشق در گوشش زمزمه میکرد « عشق نو و زن نو »

مزه شکست را ندیده بود , خنده هایش به نوعی احساس تاًثر

و تاًسف مبدل گشت , کسیکه به خیر و صلاح ایمان دارد با وفا

و صمیمی باشد و از خشونت دوری گزیند .

گناه حوا چی بود که بیسواد مانده , شب و روز در خدمت شوهر

بوده و بس نه پدری و نه مادری و نه خواهری که راز نهفته دلش

را به آ نان بگوید از دوستی و احوال پرسی زنان همسایه منع شده

بود شوهرش دستور داده بود که با کسی خواهر خوانده نشود که

فساد بر پا میشود زن باید بدون اجازه شوهرش از لخک دروازه

پایش را به بیرون نگذارد و زنش این همه نصایح را شنیده عمل

میکرد .

انور خان بر خلاف دوستها و رفیق های زیاد داشت اما زنش آ ه

نمیکشید و بخود میگفت خیر س او مرد س که ناوخت میایه پیش

دوست هایش میره خودش را خود قناعت میداد و صبر را تکیه

گاهش ساخته بود و متانتش را حفظ میکرد در حالیکه شوهرش

اینطور نبود با زنش رابطه دوستانه نداشت پیسه خرچ و مصرف

خانه بدست خود انور خان بود , زن بیچاره به سالها لباس نو نمی

یافت وقتی شوهرش پرده های جدید برای اتاقش میخرید حوا از

تکه پاره ی پرده های کهنه برایش کالا میدوخت .

انور خان بالاخره تصمیم گرفت که باید زن دومی داشته باشد .

روزی به مشوره رفقایش خواستگار یک دختر بیست ساله شد

طوری وانمود کرد که خانه ی جدا میخرد وقتی دختر جوان از

زن و فرزندش خبر شد او را مسخره نمود و جواب رد داد .

بار دوم دختر دیگری را پیدا کرد و به طلبگاری آ ن رفت آ نهم

او را جواب رد دادند خلاصه که او از چندین خانواده جواب نی

شنید .

قلب انور خان مالامال از غم و غصه شد و این همه را از آ نی

زنش میدانست اما زن بیچاره از مرگش خبر داشت و از این

خواستگاری ها « نی » شوهرش به نا حق بهانه گیری میکرد

و حوا را با مشت و لگد لت و کوب میکرد .

حوا می نالید و میگفت پس گناه مه چیس چراـ چرا سر مه یقه

ظلم میشه مه از هیچ گپ خبر ندارم ده گپ مه باور کو .

افتخار یک مرد آ نست که اشکی را خشک نماید نه اینکه اشک

ها را جاری سازد .

انور خان رفته , رفته تکلیف قلبی پیدا نمود در اثر همین مریضی

روزی سکته نمود , حوا و دو طفلش را تنها گذاشت رفت که رفت

این رنج نوی بود که بر گورستان سینه ی حوا جا گزین شد .

انور خان در قصر دلش مانند کوه بود که آ ن تکیه گاهش بود اما

حالا در پرتو آ تشین قرمز رنگ داغ نبودن او میسوزد .

برادران شوهرش منور خان و منیر خان از حوا تقاضا نمودند که

باید او همرایشان دو باره به قریه شان برود به او گفتند تو با دو

اولاد خُرد سال چطور تنا زنده گی خات کدی ما نمی مانیم که بیوه

بیادر ما از ما دور باشه مردم ما ره بی غیرت میگن .

حوا با خود فیصله کرد که زنده گی در پناه حوصله ها باید سپری

شود نه در پناه یاد های گذشته , او قبول کرد که با آ نان یکجا به

خانه قبلی اش برود .

حوا مدتی با یک دختر و یک پسرش با همه فامیل شوهرش یکجا

زیست , چندی نگذشته بود که حالات طور دیگری شد .

منور خان با وجودیکه یک زن و چهار اولاد داشت خواست حوا را

به نکاحش در آ ورد اما حوا این تقاضا را رد نمود که چطور

میتواند با برادر کلان شوهرش که صاحب زن و فرزند است نکاح

شود او نمی خواست که شوهر دومی داشته باشد .

اما نزد مردان این یک پیشامد معمولی بود عنعنه و رسوم ایجاب

میکرد که بیوه برادر باید به نکاح یورش آید , بار ها این تقاضا

صورت گرفت اما حوا قبول نمیکرد گریه میکرد و میگفت مه خده

میکُشم مگر در اثر جبر و زور حوا به نکاح منور خان در آ مد .

این سر آ غاز خشونت نوینی بود که به پیکر حوا صدمه فراوان

رسانید .

زن بیچاره خدمت تمام فامیل را میکرد و هم به دیده ی حقارت

نگریسته میشد به او طعنه میدادند که تو بد قدم و نحس استی

سر شویته خوردی نشوه که سر شوی دومی ره بخوری .

زن بد بخت در راه ی قرار داشت که یکطرف گذشته هایش

بود و طرف دیگر آ ینده اش که نه گذشته ها را فراموش کرده

میتوانست و نه به آ ینده منطقی فکر میتوانست .

حوا بیچاره با همه فریاد های درونیش در زیر برف و باران

بیدادگر مرد سالاری خاموش مانده بود او در شعله های آتش

میسوخت بدون تردید تراژیدی است المناک و اندوهبار و

حکایتی است بس اسفناک که سنگ به حالش می گیرید .

قسمت زن غم و رنج عالم شد

جانش به لب رسید تا آدم ـ آدم شد

 

 

به پیشواز از هشت مارچ

2008 , 2 , 5